چادر، یک ودیعهی الهی برای من بود
وقتی چادری شدم، تازه فهمیدم كه واقعاً این احساسی که به چادرم دارم، یک ودیعه الهیه.
توی یک خانواده مذهبی بزرگ شدم که پدرم هیچ وقت ما رو مجبور به پیروی از عقاید مذهبیش نمیکرد، اما با رفتار درستش، ما رو نسبت به خیلی از آن عقاید، علاقهمند کرده بود؛ به طوری که داوطلبانه آنها را بپذیریم. یکی از این عقاید، حجاب بود. هر چند که پدرم همیشه چادر رو خیلی دوست داشت، ولی هیچوقت هیچکدوممون رو مجبور به پوشیدن اون نکرد، برای همین توی خانواده ما، هر کس هر وقت كه خواسته چادر پوشیده و هر وقت هم نخواسته نپوشیده.
اما ماجرای من و چادرم:
اولین خاطرهای که از چادر دارم، مربوط به روز اولی هست که رفته بودم راهنمایی. دم در مدرسه جلوم رو گرفتن! چون چادر نداشتم، اجازه ندادن كه برم تو. منم برگشتم خونه و چادر یکی از خواهرهام رو پوشیدم و رفتم. الان حس میکنم برای همین بود که تا آخر دبیرستان که چادر اجباری بود، من به جای اینکه به مزایای چادر فکر کنم و خودم رو قانع به پوشیدنش کنم، همش میخواستم به خودم و اطرافیانم ثابت کنم که برای یک حجاب کامل، نیازی به چادر نیست و بدون چادر هم میشه حجاب کامل داشت. پس چرا وقتی چیزی واجب نیست، باید سختیهاش رو تحمل کنم؟
مخصوصاً اینکه دختر خیلی شلوغ و پرجنب و جوشی هم هستم و همیشه فکر میکردم كه امکان نداره بتونم با چادر روی صندلی آروم بشینم. برای همین بعد از تموم شدن دبیرستان و قبل از دانشگاه، چادرم رو برداشتم و تازه بعد از اون بود که افتادم به فکر اینکه چادر پوشیدن هم میتونه انتخاب خوبی باشه.
کل چهار سال دانشگاه رو درگیر این موضوع بودم. مخصوصاً چون رشتهام هم عمران بود و توی خیلی از کلاسهای عملی، چادر پوشیدن واقعاً سخت بود، یک نکته منفی هم به این حس دامن میزد. مثلاً دوستم چون چادری بود میگفت: من همیشه چادر میپوشم، حالا نمی تونم جلوی پسرها، بدون چادر خیلی فعالیت کنم و به این بهونه، کارهاش رو میانداخت گردن ما مانتوییها؛ و این مسئله، این ذهنیت منفی رو توی ذهن من ایجاد میکرد که چادر باعث تنبلی میشه و جلوی فعالیت رو میگیره...
البته یک دوستی هم داشتم که بدون اینکه چادرش رو برداره، همه کارهاش رو خودش انجام میداد و از همه، حتی از پسرها هم کارش سریعتر و بهتر بود (با این 2 تا مثال خواستم بگم كه چقدر رفتار آدمهای چادری مهمه، مثلاً اون دوست دومم، خیلیها رو تحت تأثیر دین و حجابش قرار داد) از همون سالهای دانشگاه، میل به چادری شدنم قویتر شده بود، چون من آدم بیتفاوتی نبودم و حجاب برام مهم بود. برای همین، وقتی مانتویی بودم، نمیتونستم اونطور که دوست داشتم لباسهای رنگی و تنگ یا کوتاه یا... بپوشم و همیشه خودم رو مقید میکردم كه لباسهایی بپوشم که جلب توجه نکنه؛ و خب اون لباسها رو دوست نداشتم، ضمن اینکه میدونستم همونطور که من که باحجاب بودم امنیت بیشتری تو جامعه دارم، اگه چادری بشم، امنیتم بیشتر هم میشه (که شده).
به اضافه همهی اینها، افرادی هم که من رو میشناختن، تعجب میکردن و میگفتن: باورمون نمیشه كه تو چادری نباشی! یکی از دوستام میگفت: من هر وقت تو رو میبینم، حس میکنم چادرت رو درآوردی و گذاشتی توی کیفت. اصلاً نمیتونم باور کنم كه تو چادری نیستی! و همین حرفها هم خیلی انگیزهام رو برای چادر پوشیدن بیشتر میکرد؛ اما همیشه به یک دلیلی، عقب میانداختم. مثلاً اون موقع میگفتم كه الان اگه چادری بشم، همه میپرسن چرا چادری شدی و خب واقعاً حوصله جواب دادن به این سوال رو برای کسانی که میدونستم اصلاً سر در نمیارن نداشتم، یا اینکه با چادر چه جوری برم پای تخته؟ و یا بهانههای دیگه. وقتی دانشگاه تموم شد، به مادرم گفتم كه برام چادر بدوزین، ولی بازم عقب میانداختمش، انگار میترسیدم که نتونم دووم بیارم و اصلاً دوست نداشتم که بعد از چادری شدن، چادرم رو بردارم. چون بدتر از هرچیزی، این یک تبلیغ منفی برای چادر بود.
تا اینکه یک بار توی یک برنامه، یک خارجی تازه مسلمان شده رو نشون دادن که بعد از اینکه با اسلام آشنا شده بود، با حجاب شده بود؛ نماز میخوند؛ همه دستورات اسلام رو اجرا میکرد، ولی مسلمان شدنش رو هی عقب میانداخت. میگفت شاید نتونم، آمادگیش رو ندارم. بعد دوست مسلمانش بهش گفت: الان دلیل مسلمان نشدنت چیه؟ اونم دلیل خاصی نداشت و دوستش گفت: پس با من بگو و شهادتین رو ادا کرد. این دقیقاً مشکل من بود، منم فقط باید شروع میکردم.
روز بعد، چادر رو پوشیدم و دیگه بر نداشتم. حالا فهمیدم که بیشتر اون القائات، شیطانی و بیدلیل بود. همه اطرافیانم، راحت این قضیه رو پذیرفتن. روی نیمکت و تو کلاس نشستن، چندان سخت نیست و مهمتر از همه، هر لباسی که دوست دارم بدون نگرانی میپوشم و امنیتم هم خیلی بیشتر شده، چون بر خلاف چیزی که خیلیها فکر میکنن، آدمها و مخصوصاً مردها (به جز یک اقلیت خاص) با هر عقیدهای، برای خانمهای باحجاب و چادری که به چادرشون اعتقاد دارن (و این اعتقاد کاملاً از رفتار آدمها قابل تشخیصه) احترام خاصی قائلند.
بعد این قضیه، یک چیز مهمی رو فهمیدم. اگه آدم بدونه چرا یک کاری رو انجام میده، هر چند هم که سخت باشه، به نظرش آسون میاد؛ ولی اگه آدم ندونه چرا یک کاری رو انجام میده، هر چقدر هم ساده باشه، براش سخته.
یک نکته جالب، من چادرم رو خیلی دوست دارم یعنی خود چادرم رو فی نفسه، وقتی کثیف یا چروک میشه، براش ناراحت میشم. راستش روم نمیشد این رو به کسی بگم. فکر میکردم مسخره است، تا اینکه یکی از دوستام -که یک بار ازم پرسیده بود تو که همیشه تو مسایل دینی دنبال بهترینی (این رو خودم بهش گفته بودم) پس چرا چادر نداری؟- وقتی چادری شدم، بهم گفت: اون موقع به خودم گفتم هنوز عشق چادر تو دلت نیفتاده و من تازه فهمیدم كه واقعاً این احساسی که به چادرم دارم، یک ودیعه الهیه. جالب اینجاست که اون چادری رو که قبلاً داشتم و یک جاهایی میپوشیدم دوست ندارم؛ فقط چادری رو که بعد از چادری شدنم دوختم خیلی دوست دارم.
باشگاه خبرنگاران
باشگاه کاربران تبیان - ارسالی از: naba20
برگرفته از گروه: امر به معروف و نهی از منکر
مطالب مرتبط:
چادر، هدیهای بود که بابام بهم داد
به استقبال حضرت ولیعصر (عج) میروم
دختری که میدرخشد اما رنگ ندارد