• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 104
تعداد نظرات : 397
زمان آخرین مطلب : 4168روز قبل
شعر و قطعات ادبی

 

با خوشحالیم خوشحال شده ای

در غم ها شریكم بوده ای

موقع تنهایی ، پناهم دادی

در سر در گمی ها ، راهم را نمایانده ای

تلخی ها زندگی را برایم شرین كرده ای

خستگی هایم را در پناهت آسوده ام

اما

یادم نمی آید كه حتی برای لحظه ای شادی را بر لبانت آورده باشم

دعایم كن

شنبه 3/7/1389 - 12:43
داستان و حکایت

یه داستان   

برا خودم خیلی جلب و خواندنی بود ، امیدوارم برا شما دوستای خوبم هم جالب باشه   

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه.

مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت


جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد.

 وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ...

جانی ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم"

سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"...

اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.

چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده.

 تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد.

مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت.

 من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"

گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید..

 هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...)

هرچی که هست...

باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده.

همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده.

 اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده...

فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!

بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.

همیشه به خاطر داشته باشید:
*خدا پشت پنجره ایستاده*

نمی دونم من تا كی قراره به شیطان اجازه بدم تا بخاطر اشتباهاتم منو به خدمت بگیره

كاش درس بگیرم

دوشنبه 22/6/1389 - 11:25
خاطرات و روز نوشت

یه دوستی برام در مورد منو همكارام اینو نظر داده

چرا اصرار داری که رابطه خوبی که الان با همکارات داری رو بشکنی؟
مگه الان چه ایرادی داره؟
جز اینه که دارن رعایت ادب و احترام رو میکنید؟
بهترین راه همینه از نظر من
حالا همدیگه رو با فامیلی صدا بزنید قشنگتر نیست به جا اینکه با اسم کوچیک صدا بزنید و یه جون هم به آخرش اضافه کنید؟
معاذالله
دوست دارم دلیل اصرارت رو همینجا بنویسی تا همه بدونن

واقعا متاسفم كه طوری نوشتم كه برداشت دوستان از نوشته های من این شده

من در محیط كاریم چه محیط كاری الانم و چه محیط كاری قبلی هرگز همكار هام رو به اسم كوچیك صدا نزدم حتی با اونهایی كه رابطه خوبی دارم !

می خوام یك مورد از رفتار همكارام رو اینجا بنویسم تا دوستان عزیزم متوجه بشن كه من چقدر تلاش می كنم تنها در حد همكار بودن با من خوب شن

 من دیروز از ماموریت برگشتم خیلی هم خسته بودم اینقدر هم هوا اونجا گرم بود كه نگو ولی با همه خستگی هام  رفتم اداره 

 همون همكاری كه همراهمون بود مسئول تحویل گزارش بود ولی از من خواست این كار رو براش انجام بدم

منم برا اینكه اولین بار بود چیزی از من می خواست قبول كردم

ما باید گزارش هامون بصورت پاورپاینت باشد یا  همه تایپ شده در ورد در غیر اینصورت قابل قبول نیست كسایی كه با پاور پاینت كار كردن می دونن كه چقدر زمانبره تا یه فایل 20 یا 30 صفحه ای رو آماده كنی

من گزارش  رو تا ساعت 10 آماده كردم و به همكارم  تحویل دادم و اینقدر خسته بودم كه تقاضای مرخصی كردم

 از اونجایی كه بقیه همكارها بیرون بودند و تنها منو همین همكار داخل اتاق بودیم همین همكار با مرخصی من موافقت نكرد چون كارشناس مسئوله !!

شما بودید چه عكس العملی از خودتون نشون می دادید؟

من می تونستم همون جا با یه تلفن به رئیس مرخصی بگیرم ولی به همكارم احترام گذاشتم و زنگ نزدم

من نمی خوام كه همكارهام منو با اسم كوچیك صدا بزنن یه جون هم بهش اضافه كنن

من فقط می خوام اینقدر حس همكاری بینمون باشه كه وقتی من كارهاش رو انجام میدم و اون خستگی منو می بینی حداقل با یه مرخصی موافقت كنه !!

 

دوشنبه 1/6/1389 - 10:45
خاطرات و روز نوشت

 بازم منو همكارا !

از بركات ماه رمضان همین بس كه منو همكارا خوب شدیم !

یا بهتر بگم همكارا با من خوب شدن !!

یه دوستی بر من چند نمونه از آقایون رو نوشته بود  

-  آقایونی می خوان که رعایت احترام خانم ها رو داشته باشن

- آقایونی می خوان که محیط کار رسمی بمونه تا کارها به درستی انجام بشه تا کسی با توجه به روابط دوستانه از زیر کار شونه خالی نکنه !

 -  آقایونی هم می خوان محیط خشک باشه  

- آقایونی هم به خاطر شرم و حیای بیش از حد با خانم ها خوب نیستن!

- بعضی ها هم مثل دوستم  استثنا هستن و هر چند میلیون سال یک بار كشف می شن !  

خوب همكار من یكمی جزء اولین دسته ها هستن چون احترام می ذارن

 توی محیط ما همه مجبوریم درست كار كنیم چون یكی اشتباه كنه همه زیر سئوال میرن پس جزء دسته دوم نیستند

دسته اخری هم نیستن كه خجالتی باشن

اینها استثناء هستن !!!!

یه ماموریت كوچیك داشتم از همكارای اتاق یكشون همراهمون بود

خیلی سعی كردم در هر فاصله زمانی كه پیش می اومد  باهاش صحبت كنم

و یه برداشت كردم نمی دونم چقدر درسته 

فكر میكنم در مورد من اینطور فكر می كنند كه من یكی یه دونه رئیسم و بله دیگه .....

چون چند بار توی صحبت هاش گفت شما كه هرچی بخوای مشكلی نداری رئیس هست دیگه و اینها رو با یه لبخند بهم می گفت

 یعنی اینها فكر می كنن من با پارتی بازی ارتقاء گرفتم ؟

این دیگه آخر بی انصافیه اگه اینطور فكر كنن

 نمی دونم چطور باید بهشون بگم من بخاطر پشتكارم ارتقاء گرفتم نه به خاطر رئیس !!!

امیدوارم اشتباه برداشت  كرده باشم 

يکشنبه 31/5/1389 - 10:46
خاطرات و روز نوشت

بازم منوم همكارا ! 

واووو شما نمی دونید من دارم از دست این همكارا چه می كشم

یكی از دوستان گفته بود این تازه اولشه من زیاد باورم نشد !

منو همكارا (!) باید هفته ای یا دو هفته یكبار بازدید بریم

 خوب همكار قبلی كه من بجاش رفتم انتقالی گرفته رفته شهرستان و مثل اینكه با هم رابطه خوبی داشتن ( بگم تا اینو فهمیدم كه همكار قبلی چطور بوده جونم دراومد)

 خوب چون آقا بودن برای بازدید رفتن زیاد مشكل نداشتن دیگه هر ماشینی كه اداره بهشون می داده سوار می شدن

 ولی چون قرار بوده این هفته منم باهاشون برم از اداره تقاضای یه ون می كنن !!  

 رئیس همه می گه مگه چند نفرید كه یه ون تقاضا می كنید و  موافقت نمی كنه

اونا هم میگن پس با ماشین شخصی میریم !

و منم توی اتاق نبودم وقتی برگشتم یه یادداشت روی میزم بود كه خانم.... ما با ماشین شخصی به بازدید رفتیم اگر كه شما هم مایل هستید(یعنی می تونی هم نیای )  به مركز ......... كه برا بازدید رفته ایم تشریف بیارید  !

 خوب منم تازه كارم اگه برای اوّلین بازدیدها نرم كه نمیشه ! 

برای همون منم مأموریّت نوشتم با یه تیم دیگه تا نزدیكهای اون مركز رفتم و  یه تاكسی گرفتم و به اون مركز رفتم

باورتون نمیشه كه از اونها زودتر رسیدم و خیلی هم خونسرد باهشون رفتار كردم كه متوجّه نشن چقدر از دستشون عصبانی هستم

 می خوام سعه صدر نشون بدم (!) یعنی به رئیسمون  چیزی نگم ببینم چی میشه

ولی اگه خیلی روی این كارشون اصرار كنن  چنان گزارشی برای رئیس رد كنم كه بازدید بعدی رو بدون اجازه من انجام ندن و می دونم كه رئیسمون چون بچّه خوبی و فهمیده ای هست(!!!؟؟؟)  گزارش ام رو قبول می كنه بعد ببینم اینا چطوری میرن بازدید !!

خیلی سعی می كنم باهاشون خوب باشم ولی مثل اینكه اونها اصلاً دلشون نمی خواد

یعنی چند تا آقا چرا نمی تونن با یه خانم خوب شن ؟؟

باید صبر كرد و دلیلش رو دید

منم صبر می كنم

دوشنبه 25/5/1389 - 7:30
خاطرات و روز نوشت

چه شبهای شیرینی و چه روزهای خوبی داریم

خیلی وقت بود این حس رو تجربه نكرده بودم

این حس خوب بودن رو

این حس معنوی رو

مخصوصا وقتی یكی همدل و همراهته

وقتی با همسرت این حس رو تجربه می كنی خیلی شیرینه

وقتی با هم نماز می خونی

 وقتی با هم سفره افطار رو می ندازی 

وقتی كه با هم دعا می كنی

 وقتی …..

اینقدر احساس نزدیكی به خدا می كنی و اینقدر این احساس نزدیكی شیرین و دلچسب هست كه نهایت نداره

 خدایا ممنونم بخاطر همه این نعمت ها كه بهم دادی

 خدایا كمكم كن

 كمكم كن تا این بودن ها و این با تو بودن ها رو همیشگی اش كنم

و آرزو می كنم همه دوستای خوبم این حس قشنگ رو تجربه كنن

يکشنبه 24/5/1389 - 12:57
خاطرات و روز نوشت

ادامه مطلب قبلی منو همكارام

هنوز یخ همكارها باز نشده همچنان خشك برخورد می كنند ولی از خودشون بدتر رو ندیدن

چنان باهاشون رسمی صحبت می كنم كه فكر می كنند مافوقشون هستم خیلی باحاله

ولی روز شنبه برام یه دسته گل ( بیشتر شبیه باغچه است ) بهم هدیه دادن به مناسبت ورود و یه فنجان كه نمی دونم چند نفری براش نظر دادن كه این در اومده خیلی دلم می خواست عكس این فنجانه رو براتون بذارم باور كنید میشد عكس سال

دستشون درد نكنه واقعا زحمت كشیدن و لطفكردن و  خیلی با احترام كادوشون رو دادن

فكر كردم بعد از كادو با هام عادّی میشن ولی نه  از این خبرا نیست دوباره رفتن تو لاك خودشون

خدا رو شكر كه كارهامون به هم مربوطه و مجبوریم بابت هر گزارشی و یا تائید بازدید با هم صحبت كنیم وگرنه احتمالاً تو این هشت نه ساعت حتّی یه كلمه هم با هام حرف نمی زدن

خیلی دلم می خواد ببینم با كارشناس قبلی چطور بودن  

همینطور به نوشتن ادامه می دم می خوام ببینم چقدر طرز فكرم در مورد همكارام تغییر می كنه

 

يکشنبه 17/5/1389 - 14:9
خانواده

حالم را نمی پرسی

  اگر حال مرا می پرسی (كه می دانم نمی پرسی) ملالی نیست جز این همه اندوه
و بغضی كه هنوز فروكش نكرده
من ماندم و دلی ساده كه هر شب پای پیاده تا آسمان هفتم تو صعود می كند
ولی باز... نمی دانم من دیر می رسم یا تو زود می روی؟
باز هم همان قصه است... همان حكایت همیشگی
خواستم باشی تا نقطه چین های بی پایان زندگی ام را پر كنی
نه اینكه خودت هم نقطه چین شوی و ناخوانا باقی بمانی
سفره ی وسیع عشق آسمانی تو را لایق نیستم ، اما تو خودت را در عشق
زمینی و كوچك من جاری كن.
تو كه می دانی فرصت من برای با تو بودن كم است!!!
تو كجا مانده ای؟ عشق را در كجای محضر مقدست گذاشته ای كه
دست های كوتاه من به آن نمی رسد ؟
بگذار صادقانه بگویم ، خسته ام از این همه فاصله
از خط ممتد میانمان . دلگیرم از تو ، از خودم ، از نابسامانی روح
خدایا بی قراری در چشمانم بیداد می كند!
می خواهم بخوانی مرا...
سالها می گذرد از آن زمان كه گم شدم در كوچه پس كوچه های خاكی دلتنگی
می خواهم پیدایم كنی. بگو می مانی برای من!
تو كه می دانی فرصت من برای با تو بودن كم است...   

حیفم اومد این   مطلب زیبا رو كه  براتون نذارم

امیداوارم لذت برده باشین 

شنبه 16/5/1389 - 12:36
خاطرات و روز نوشت

من یه مدّت كوتاهی هست كه ارتقاء گرفتم

ولی تا دیروز توی اتاق قبلیم بودم تا كارها رو سرو سامان بدم و به كارشناس جدید تحویل و اتاقم رو ترك كنم

امروز به اتاق جدیدم نقل مكان كردم

می خوام در مورد اتاق جدید و همكاران جدید! بنویسم

اتاق بزرگتر و محیط بسیار با كلاس تر از اونچیزی بود كه در ذهنم تصوّرش رو داشتم

چون محیط كاری من ساختمانش از ساختمان اصلی سازمان جداست و كارهاش تخصّصی تره

همكارهای اینجا بسیار جدّی و خشك برخورد می كنند البتّه محیط ما همینجوریش خشك هست دیگه اینا شورش رو درآوردن

احساس می كنم تا پایان وقت اداری از خستگی روحی از پا در بیام تا خستگی جسمی

همه همكارا آقا هستن و تنها خانم بینشون من هستم شاید برای همین خیلی خشك رفتار می كنند

كاملاً محافظه كار هستند وقتی حرفهاشون به سیاست نزدیك می شه

كاملاً سكوت می كنند و عملاً دارن بهم نشون می دن كه نباید در این مورد صحبت كنم

از صبح كه نشستن تا الآن كت هاشون رو درنیاوردن

یعنی منم چادروم رو نذارم

شاید منظورشون همینه

ولی نمی دونم .............

شاید روز اوله دارن برام كلاس می ذارن

من به توصیه یه دوست چادر سرم كردم خیلی خوشم اومد دیگه تركش نكردم ولی اگه بخوام سركار هم مرتّب سرم باشه شاید خیلی برام سخت باشه البتّه تا الآن زحمتی برام نداشته از فردا می خوام یادداشت های روزانه كارم رو مرتّب توی سایت بنویسم تا ببینم نظرم در مورد همكارها چقدر تغییر می كنه تا فردا
چهارشنبه 13/5/1389 - 13:17
خاطرات و روز نوشت

      خدایا!

مگزار دعا کنم

که مرا از دشواریها و خطرهای زندگی مصون داری،

بلکه دعا کنم تا در رویارویی با آنها بی باک و شجاع باشم.

مگزار از تو بخواهم

درد مرا تسکین دهی،

بلکه توان چیرگی بر آن را به من ببخشی.

دوشنبه 11/5/1389 - 10:58
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته