• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 420
تعداد نظرات : 380
زمان آخرین مطلب : 4717روز قبل
داستان و حکایت

مردی را قرضی افتاده بود ،به در دوستی آمد ودر بزد .آن جوان مرد

بیرون آمد و او را در کنار گرفت و نیکو بپرسید و گفت :چرا رنج

برگرفتی؟گفت:وامکی برمن جمع شده است ودل مشغول می باشم .

گفت:چه مقدار؟گفت:چهارصد درم.جوان مرد در خانه رفت و کیسه ای

بیرون آورد ،دراو چهارصد درم بود،نه کم و نه بیش و بدو داد واورا

گسیل کرد و خود درخانه آمد وگریستن گرفت .

یکی اورا گفت:چرا می گریی؟اگر نخواستی ،نبایستی داد.گفت:نه از

بهر آن می گریم که چرا دادم،از بهر آن می گریم که چرا حقّ دوستان

خود نگزاردم و مراعات نکردم و تیمار وی نداشتم تا وی را حاجت

آمد به خانه ی من آمدن و سئوال (درخواست )کردن و روی خود

بدام سئوال زرد کردن و شرم داشتن.

 

 

           کد بازاریابی (تخفیف) : 486 420          

 

 

 

حرف هایی از جنس دل

 

 

 

 

 

يکشنبه 4/2/1390 - 9:26
داستان و حکایت

روزی شخصی ادعای کرامت کرد.

گفتند "دلیلت چیست؟"

گفت: "می‌توانم بگویم الساعه در ضمیر شما چه می‌گذرد؟"

گفتند: "اگر راست می‌گویی بگو."

گفت: "همه‌ی شما در این فکر هستید که آیا من می‌توانم ادعایم را ثابت کنم یا نه!"

و چه بسیارند انسانهای صاحب کرامتی چون ملا که ما هر روز زندگیمان را به دستشان می سپریم.

 

 

           کد بازاریابی (تخفیف) : 486 420          

 

 

حرف هایی از جنس دل

 

 

 

 

يکشنبه 4/2/1390 - 9:18
اخبار

به گزارش مهر، محققان دانشگاه "نووسیبیرسک" و دانشگاه علوم رایانه ای و ارتباطات از راه دور سیبری می گویند مورچه ها به طور حتم در حل کردن مسائل ریاضی از یک بچه کلاس پنجمی باهوشترند. برای نشان دادن این توانایی، محققان در میان گونه های مختلفی از مورچه ها متناسب با توانایی شمارش و حل کردن مسائل ابتدایی ریاضی به جستجو پرداختند. به گفته محققان گونه های بسیار اجتماعی مورچه ها از قبیل مورچه های سرخ می توانند اطلاعاتی درباره ارقام را به اعضای گروه مورچه ها انتقال دهند و همچنین عملهای ساده ریاضی را انجام دهند.

 دانشمندان برای آزمودن برتری مورچه ها، ابزاری مارپیچی و تو در تو را به وجود آوردند که در نقاطی خاص از آن غذا قرار گرفته بود. رها کردن مورچه ها در میان این مارپیچ نشان داد علاوه بر اینکه مورچه ها از طریق به جا گذاشتن رایحه از خود مسیر راه را به هم گروهی هایشان نشان می دادند، بلکه پیامهایی را درباره ارقامی مرتبط با مارپیچها، فاصله آنها و تعداد قدمهایی که باید برای رسیدن به غذا برداشته شوند را به یکدیگر منتقل می کنند.

 محققان معتقدند این نتایج نشاندهنده توانایی مورچه ها در استفاده از مقادیر شمارشی و انتقال اطلاعات مرتبط با آنها به یکدیگر است. دیگر مطالعات نشان داده بودند که مورچه ها و زنبورها از قدرت انجام خلاصه کردن، حدس زدن و دیگر مهارتهای مرتبط با ریاضی برخوردارند. مورچه ها همچنین می توانند بر روی ارقام کوچک عملهای ساده ریاضی انجام دهند.

 بر اساس گزارش دیسکاوری، محققان با اشاره به دیگر مطالعاتی که بر روی توانایی های ریاضی دیگر جانداران انجام شده بود می گویند پرنده ها نیز در ریاضی استعداد دارند، به ویژه پنگوئن ها، کلاغها و طوطی ها در شمارش و حل کردن پازلهای عددی بسیار با استعداد به شمار می روند.

 

 

 

           کد بازاریابی (تخفیف) : 486 420          

 

 

حرف هایی از جنس دل

 

شنبه 3/2/1390 - 21:8
شهدا و دفاع مقدس

گروهی مرگ را در آغوش گرفتند

و شهید شدند؛

و ما را مرگ در بر گرفت

و مردیم...!

 

 (علی اکبر بقایی)

 

 

 

 

           کد بازاریابی (تخفیف) : 486 420          

 

 

حرف هایی از جنس دل

 

شنبه 3/2/1390 - 17:17
داستان و حکایت
پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت . سالكی را بدید كه پیاده
بود

پیر مرد گفت : ای مرد به كجا رهسپاری ؟

سالك گفت : به دهی كه گویند مردمش خدا نشناسند و كینه و عداوت می ورزند و زنان
خود را از ارث محروم می‌كنند

پیر مرد گفت : به خوب جایی می روی

سالك گفت : چرا ؟

پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است كه چشم انتظارم تا كسی بیاید و
این مردم را هدایت كند

سالك گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟

پیر مرد گفت : تا راست چه باشد

سالك گفت : آن كلام كه بر واقعیتی صدق كند

پیر مرد گفت : در آن دیار كسی را شناسی كه در آنجا منزل كنی ؟

سالك گفت : نه

پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟

سالك گفت : ندانم


پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است كه با دخترم روزگار
می گذرانم

سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیك آن است كه

به میانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم


پیر مرد گفت : ای كوكب هدایت شبی در منزل ما بیتوته كن تا خودت را بازیابی و هم
دیگران را بازسازی

سالك گفت : برای رسیدن شتاب دارم


پیر مرد گفت : نقل است شیخی از آن رو كه خلایق را زودتر به

جنت رساند آنان را تركه می زد تا هدایت شوند .

ترسم كه تو نیز با مردم این دیار كج كردار آن كنی كه شیخ كرد

سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند یا نه ؟


پیر مرد گفت : پس تامل كن تا تحمل نیز خود آید .

خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند

پیرمرد و سالك به باغ رسیدند .

از دروازه باغ كه گذر كردند

سالك گفت : حقا كه اینجا جنت زمین است .

آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند


پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد

دختر با شال و دستاری سبز آمد

و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد .

سالك در او خیره بماند و در لحظه دل باخت .

شب را آنجا بیتوته كرد

و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست

پیر مرد گفت : با آن شتابی كه برای هدایت خلق داری

پندارم كه امروز را رهسپاری

سالك گفت : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم


پیر مرد گفت : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است .

اینگونه كن

سالك در باغ قدمی بزد و كنار چشمه برفت .

پرنده ها را نیك نگریست و دختر او را میزبان بود .

طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد .

دختر از احوال مردم و دین خدا نیك آگاه بود

و سالك از او غرق در حیرت شد .


روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد

پیرمرد او را بدید و گفت :

لابد به اندیشه ای كه رهسپار رسالت خود بشوی

سالك چندی به فكر فرو رفت و گفت :

عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نكند


پیر مرد گفت : به فرمان دل روزی دگر بمان

تا كار عقل نیز سرانجام گیرد


سالك روزی دگر بماند

پیر مرد گفت : لابد امروز خواهی رفت ,

افسوس كه ما را تنها خواهی گذاشت


سالك گفت : ندانم خواهم رفت یا نه ,

اما عقل به سرانجام رسیده است .

ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش


پیر مرد گفت : با اینكه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم

سالك گفت : بر شنیدن بی تابم

پیر مرد گفت : دخترم را تزویج خواهم كرد به شرطی

سالك گفت : هر چه باشد گر دن نهم


پیر مرد گفت : به ده بروی و آن خلایق كج كردار را به راه راست گردانی تا خدا از
تو و ما خشنود گردد

سالك گفت : این كار بسی دشوار باشد


پیر مرد گفت : آن گاه كه تو را دیدم این كار سهل می نمود

سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم

اگر خلایق به راه راست می شدند ,

و اگر نشدند من كار خویشتن را به تمام كرده بودم


پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی نبود و در پی كار خود بوده ای

سالك گفت : آری


پیر مرد گفت : اینك كه با دل سخن گویی

كج كرداری را هدایت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو


سالك گفت : آن یك نفر را من بر گزینم یا تو ؟

پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا خوار كه در گذر دكان محقری دارد و در میان مردم
كج كردار ,او شهره است

سالك گفت : پیرمردی كه عمری بدین صفت بوده

و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟


پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی می رفتی

سالك گفت : آن زمان رسم عاشقی نبود


پیر مرد گفت : نیك گفتی . اینك كه شرط عاشقی است

برو به آن دیار و در احوال مردم نیك نظر كن ,

می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای ؟

سالك گفت : همان كنم كه تو گویی


سالك رفت , به آن دیار كه رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت

مرد گفت : این سوال را از كسی دیگر مپرس

سالك گفت : چرا ؟


مرد گفت : دیری است كه توبه كرده و از خلایق حلالیت طلبیده

و همه ثروت خود را به فقرا داده

و با دخترش در باغی روزگار می گذراند


سالك گفت : شنیده ام كه مردم این دیار كج كردارند

مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام ,

آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن


سالك در احوال مردم بسیار نظاره كرد .

هر آنكس كه دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا .

برگشت دست پیر مرد را بوسید

پیر مرد گفت : چه دیدی ؟

سالك گفت : خلایق سر به كار خود دارند

و با خدای خود در عبادت

پیر مرد گفت : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری

آنان را آنگونه ببینی كه هستند نه آنگونه كه خود خواهی!!!

 

           کد بازاریابی (تخفیف) : 486 420          

 

 

حرف هایی از جنس دل

 

 
جمعه 2/2/1390 - 16:7
داستان و حکایت

یک خانم معلم ریاضی که به یک پسر 7 ساله بنام آرنو ریاضی یاد می داد ...ازش پرسید:
آرنو اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

تا چند ثانیه آرنو با اطمینان گفت :4 تا!
 
معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (3)
خانم معلم
 نا امید شده بود .او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است"او تکرار کردآرنو:خوب گوش کن آن خیلی ساده است تو می تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی .اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
 

آرنو که در قیافهء معلمش نومیدی می دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند .برای همین با تامل پاسخ داد" 4".....
 

نومیدی در صورت معلم باقی ماند . به یادش اومد که آرنو توت فرنگی رو دوست دارد.او فکر کرد شاید آرنو سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی تونه تمرکز داشته باشه.در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشمهای برق زده پرسید:آرنو
  اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت آرنو؟

معلم خوشحال بنظر می رسید آرنو با انگشتانش دوباره حساب کرد .هیچ فشاری در آرنو وجود نداشت ولی یک کم درخانم معلم بوداو موفقیت جدیدی برای آرنو می خواست
  و آرنو با تامل جواب داد "3"؟
 
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از آرنو پرسید اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

 
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطو آرنو چطور؟
 
آرنو با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم "
 
 
نتیجهء اخلاقی:اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا آن اشتباه نیست شاید یه
بعدی از آن را ابدا نفهمیدیم.!

 

 

           کد بازاریابی (تخفیف) : 486 420          

 

 

حرف هایی از جنس دل

 

 

جمعه 2/2/1390 - 15:48
شعر و قطعات ادبی

پایان گره، همیشه گره، ابتدا گره...
مفعول فاعلات مفاعیل فا... گره

من بودم و خیال دل انگیز او شدن
او بود و فکر پر زدن از... سالها گره!

مانند زندگی که فقط یک بهانه بود
یا نقطه تلاقی دلهای ما: " گره "

دنیای ساده دل من هم بهانه بود
یک ریسمان سست... و تا انتها گره

این رسم زندگیست که باید عبور کرد
تا لحظه ای که خورد به یک آشنا، گره!

فال مرا بگیر عجوز جهنمی!
مرگست؟ زندگیست؟ جداییست؟ یا... گره؟

دیگر نمی کشید، ولی حیف! پاره شد!
دنیای ما که بود به هم وصل، با گره!

آزاد شد از آن قفس و روز او هنوز
هر لحظه میزند به شب خود مرا گره

در لابلای تلخی خود، طعم شهد داشت
تقدیر من که خورد به شعر خدا... گره

معشوق زنده ماند... وعاشق، تمام شد
هر دفعه با جدایی و این بار : با گره!

 

 

           کد بازاریابی (تخفیف) : 486 420          

 

 

حرف هایی از جنس دل

 

 

جمعه 2/2/1390 - 15:35
شعر و قطعات ادبی
تمام دلخوشی من صفحه ی کاغذی ست

که تحمل بی تابی مرا دارد

قرار بی قراری ام می شود

شکیب ناشکیبایی ام

به همسایگی سپیدار می برد مرا

به خلوت ستاره ها و خانه ی ماه 

به رویایی ترین رویاهای زندگی

خسته نمی شود

همراهی ام می کنم تا تازه شوم

تا ثانیه ثانیه جوانه بزنم

یک لحظه رهایم نمی کند

آنقدر دل می سپارد که من از گفتن حرف دل خسته می شوم...

 

 

           کد بازاریابی (تخفیف) : 486 420          

 

 

حرف هایی از جنس دل

 

 

پنج شنبه 1/2/1390 - 15:31
داستان و حکایت

میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.

پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!

کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!

و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!

معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...

این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!

 


 

           کد بازاریابی (تخفیف) : 486 420          

 

 

حرف هایی از جنس دل

 

 

پنج شنبه 1/2/1390 - 15:1
داستان و حکایت

مردی در كنار رودخانه‌ای ایستاده بود.

ناگهان صدای فریادی را ‌شنید و متوجه ‌شد كه كسی در حال غرق شدن است.

فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...

اما پیش از آن كه نفسی تازه كند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر دیگر را نجات ‌داد!

اما پیش از این كه حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را كه كمك می‌خواستند ‌شنید ...!

او تمام روز را صرف نجات افرادی ‌كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده

بودند ، غافل از این كه چند قدمی بالاتر دیوانه‌ای مردم را یكی یكی به رودخانه

می‌انداخت...!

 

 

           کد بازاریابی (تخفیف) : 486 420          

 

 

حرف هایی از جنس دل

 

 

چهارشنبه 31/1/1390 - 18:59
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته