• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 269
تعداد نظرات : 379
زمان آخرین مطلب : 4387روز قبل
شعر و قطعات ادبی

دنیا طفیل آینه ای بود و آب شد


سقف و ستون عالم و آدم خراب شد


یکریز ابرهای دو عالم گریستند


وقتی سوار صاعقه پا در رکاب بود


نزدیک بود خانه ی ایمان شود خراب


بانو شفیع گشت و دعا مستجاب شد


سیل از چهار سو که برآمد فرو نشست


بادی وزید و فاطمه(س) بانوی آب شد

عبدالجبار کاکایی
يکشنبه 1/3/1390 - 10:19
داستان و حکایت

دو رفیق در راه گذر می کردند تا اینکه

به محله بدنام شهر رسیدند.
یکی از آنها اصرار داشت که شب را در

آن محل به عیش و عشرت بگذرانند.اما

آن دیگری با وی مخالفت کرد و از اودر

خواست کرد که از نیت خود دست بکشد.
اما متاسفانه نصایح او بر دوستش کارگر نشد

و به ناچار او را ترک گفت و با خشم و رنجش فراوان از آنجا دور شد
فکر عمل زشت رفیقش او را بد جوری آشفته خاطر کرده بود، بنابراین تصمیم گرفت که به گوشه ای رفته و به سبب دوری گناهی که مرتکب نشده بود از خدا تشکر کند و کمی عبادت کند. اما اصلا" نتوانست از فکر رفیقش رها شود و دائم عمل درستی که خود انجام داده بود را با کار زشت رفیقش مقایسه می کرد و او را در ذهنش سرزنش می کرد.
از طرفی آن رفیق خطاکار مدام عمل زشت خود را با تقوا و پرهیزکاری رفیقش مقایسه می کرد و به شدت در خود احساس حقارت می کرد.
در همین حال زمین لرزه سختی به وقوع پیوست و همه چیز و همه کس را به کام زمین فرو برد.
بلافاصله ماموران بهشت و جهنم مشغول کار شدند.سرشان بسیار شلوغ بود. رفیق اول که در منطقه بدنام شهر جان داده بود توسط کارکنان بهشت از زیر آوار درآورده شد و با احترام خاصی به سمت بهشت هدایت شد. او ناگهان از دور دید که دوست پرهیزگارش در میان چنگال ماموران جهنم اسیر افتاده و کشان کشان به سمت جهنم برده می شود.
اعتراض کرد: " بایستی اشتباهی رخ داده باشد." چرا که دوستش را لایق بهشت می دانست اما فرشته به او پاسخ داد که : " هیچ اشتباهی رخ نداده و ما فقط دستورات را اجرا می کنیم."
مامورپاسخ داد:" در لحظه وقوع زلزله هیچ گناهی از سوی تو رخ نداده بود اما فکر تو دائم پیش زهد و تقوای دوستت بود و رفیقت در حال تحقیر تو و امثال تو، و این فکر که چگونه دیگران می توانند به راحتی گناه کنند و راه خطا بپیمایند!"
اما او همچنان بر سوال خود اصرار می کرد و از مامور بهشت می خواست که برایش ماجرا را توضیح دهد.
او جواب داد: تحقیر و کوچک شمردن دیگران و خود را برتر دانستن، کلید دروازه جهنم برای دوستت شد.

بر اساس افسانه هندی


پنج شنبه 29/2/1390 - 17:13
مهدویت

گواهی می دهم به تو...
به عدالتی که خدا به دستان تو سپرده است...
ما تمام عشق را در این انتظار به تصویر کشیدیم
مثل دویدن نقطه ها پشت سر هم...
جمعه منتظر باورهایی است..
خوشا به حالش..
خدایا تا جمعه موعود این چشم ها را از ما مگیر

***************************

با تو بودن چه زیباست، با تو پرواز کردن چه زیباست، کوچه پس کوچه های بودن را با تو پیمودن چه زیباست
بار بودن را نهادن، با تو بودن... تا که بودن
به چه زیباست!


پنج شنبه 29/2/1390 - 16:13
شهدا و دفاع مقدس

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود،  

اشک عراقی ها رو درآورده بود.با سلاح دوربین دارمخصوصش چند ده متری عراقی ها کمین کرده بود وشده بود عذاب عراقی هاچه می کرد!        بار اول بلند شد و فریاد زد : ماجد کیه؟
یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: منم! ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد پای خاکریز و قبض جناب عزرائیل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: یاسر کجایی؟ و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد، فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و رفت روی خاکریز و فریاد زد: حسین اسم کیه؟ و نشان رفت. چند لحظه صبر کرد اما خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سر خورد پایین. یکهو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: کی با حسین کار داشت؟ جاسم با خوشحالی ، هول ولاکنان رفت بالای خاکریز و گفت: من! ترق! جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو، خودش را در آن دنیا دید!

دوشنبه 26/2/1390 - 16:20
شعر و قطعات ادبی
لیلی زیر درخت انار نشست                        
درخت انار عاشق شد
گل داد...
سرخ سرخ...
گل ها انار شدند
داغ داغ....
هر اناری هزار دانه داشت، دانه ها عاشق بودند.بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند
انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند. انار ترک برداشت
خون انار روی دست لیلی چکید
لیلی انار ترک خورده را خورد
مجنون به لیلی اش رسید
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است فقط کافیست انار دلت ترک بخورد
خدا گفت:
لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش
لیلی درد است. درد زادنی نو، تولدی به دست خویش
لیلی، رفتن است ، عبور است و رد شدن
لیلی جستجوست، نرسیدن است و بخشیدن
لیلی سخت است و دور از دسترس
لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر
شیطان گفت:
لیلی تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیافتد
لیلی آسودگی است، خیالی ست خوش
لیلی ماندن است و فرو در خویشتن رفتن
لیلی خواستن است ،گرفتن و تملک
لیلی ساده است و همین جا دم دست....
و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود
لیلی های ساده اینجایی
لیلی های نزدیک لحظه ای
و مجنون هایی آمدند که هنوز انار دلشان ترک نخورده بود!!

برگرفته از :عرفان نظر آهاری

دوشنبه 19/2/1390 - 16:32
اهل بیت

دانه درشت، دانه ریز، کنگره ای، تربت یا شاه مقصود...

با همه نوع تسبیحی بعد از نمازهایمان بسیار گفته ایم!

... الله اکبر، الحمدا..، سبحان ا...
گاهی که تسبیح نبوده با بند انگشت هایمان تند و

سرسری زیر لب تکرار کرده ایم به نوعی شده

عادت مأنوس، و عادت، موریانۀ عبادت است. حشره ای که ازدرون، ذکرها و دعاهای ما را می پوساند.
روزی ما می مانیم و روحی مرده که فقط وانمود می کند.
وانمود می کند که زنده است 34 بار الله اکبر ، 33 بار الحمدالله، 33 بار سبحان الله
این کلمات هدیه مردی بزرگ است به دخترش و هدیه دختر بزرگوار به ما، دختری که همه چیزش را به همه کس تقسیم می کرد و این بار به ما کلمه بخشیده و عدد؛
ولی ما یادمان رفت که این کلمات از کجا آمده اند و برای چه؟
ما شبی را که زن خسته از دستاس مداوم گندم، خاکی از رفت و روب هر روز، پیش پدرش رفت تا تقاضای خدمتکاری کند را فراموش کرده ایم. او برگشت و کنیزی همراهش نبود!
کلمه آورده بود و عدد!
او این کلمات را مثل گردنبندش که پیش تر به اسیری و فقیری بخشیده بود به ما بخشید.
آری این کلمات شگفت و قدرتمندند، این ها دست هایی اضافه اند،؛ شانه هایی همراه؛ کمک کارانی که وقت درماندگی بسیار به کار می آیند، چیده ایمشان کنار اتاق مثل تزئیناتی ناکارآمد که فقط باید باشند.
تسبیح حضرت زهرا متعلق به داستانی در گذشته های دور نیست هدیه هر نماز است همین الان، همین حالا....
الله اکبر، الحمدالله، سبحان ا...

جمعه 16/2/1390 - 16:51
داستان و حکایت
دیروز شیطان را دیدم.                                   
در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛
فریب می فروخت
مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند،هول می زدند و بیشتر می خواستند.
توی بساطش همه چیز بود:غرور،حرص،دروغ،جنایت و....
هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.
بعضی تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را
بعضی ایمانشان را می دادند و بعضی آزادیشان را
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.حالم را به هم می زد
انگار ذهنم را خواند.موذیانه خندید و گفت:
من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم.
نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم از من چیزی بخرد.
می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.
آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:
البته تو با این ها فرق می کنی.
تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان ، آدم را نجات می دهد.
اینها ساده اند و گرسنه. در ازای هر چیزی فریب می خورند.
ساعت ها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود.دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی ، چیزی از شیطان بدزدد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.
توی آن اما جز غرور چیزی نبود.
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.
فریب خورده بودم، فریب.
دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود!
فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.
می خواستم عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم، اشکهایم که تمام شد، بلند شدم تا بی دلی ام را با خودم ببرم
که صدایی شنیدم....
صدای قلبم را
و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.
به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.



چهارشنبه 7/2/1390 - 10:51
شعر و قطعات ادبی
مردی با خود زمزمه کرد:                       
خدایا با من حرف بزن
یک سار شروع به خواندن کرد...
اما مرد نشنید!
مرد فریاد بررآورد
خدایا با من حرف بزن....
آذرخش در آسمان غرید
اما مرد اعتنایی نکرد!
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟؟؟؟
بگذار تو را ببینم....
ستاره ای درخشید اما مرد ندید!
مرد فریاد کشید: " خدایا یک معجزه به من نشان بده"...
کودکی متولد شد! اما مرد باز توجهی نکرد...
مرد در نهایت یاس فریاد زد
خدایا خودت را به من نشان بده!
بگذار تو را ببینم....
از تو خواهش می کنم....
پروانه ای روی دست مرد نشست
و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد...
ما خدا را گم می کنیم در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد...
خدا اغلب در شادی های ما سهیم نیست...
تا به حال چند بار خوشی هایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای؟؟
تا به حال به او گفته ای که چقدر خوشبختی؟
که چقدر همه چیز خوب است...
که چه خوب است که او هست...
خدا همراه همیشگی سختی ها و خستگی های ماست
زمانی که خسته و درمانده به سویش می رویم
خیال می کنیم تنها زمانی که به خواسته خود برسیم او ما را دیده وحس کرده
اما گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی از خواسته های ما نشانگر
لطف بی اندازه او به ماست.
خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد
به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم
به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کره باشد...
تا خدا هست
جایی برای نا امیدی نیست...


جمعه 2/2/1390 - 15:20
مهدویت

ظهور ؟                           
1 . ظهور کبری
2. ظهور صغری
3 . ظهور در آفاق
4. ظهور در انفس

 

 

ظهور کبری و ظهور در آفاق همزمان با هم حادث می شود . آن جا که حضرت در کنار کعبه بانگ اناالمهدی بر می آرد و دوران نهایی زندگی بشر آغاز می شود.
ظهور صغری : به فرموده امام خمینی (ره) انتظار فرج از نیمه خرداد کشم،

این ظهور امام از 15 خرداد 42 آغاز شده است.
ظهور در انفس یعنی عقل و قلب بشر متوجه معنویت شود و به حالت انتظار واقعی برسد،

آغاز عصر معنویت گرایی و بازگشت به خویشتن در زندگی بشر.

که از 22 بهمن 57 شروع شده است.

جنگ 8 ساله نشانه ای از ظهور در انفس بود، بیداری اسلامی در خاورمیانه ....

* * * * * * * * * * * *
کسی نیامده جز او سر قرار خودش
نشسته غرق تماشای شیعیان خودش
چه انتظار عجیبی است اینکه شب تا صبح
کسی قنوت بگیرد به انتظار خودش

پنج شنبه 25/1/1390 - 11:6
خانواده

فقط باید باشد...
دین مان...
ناممان به مسلمانی...
باید باشد
ظاهر سازی هر روزه..
که مسلمانیم و . . .
یادمان رفت!
آرمان و آیین دین محمدی را
که کشور مان را بر پایه این آرمان ها ساختیم از سال 42 تا کنون
برای همین یک کلمه ...«اسلام» ... کلی سختی و مشقت ...
برای آن خون ها داده ایم...
ولی یادمان رفت
روزمرگی ما را به این فراموشی کشاند
رفاه طلبی
تجمل گرایی و. . .
امروز بعد از گذشت سال ها ، در جنگ نرم به جوانانمان تفهیم کردند که اسلام مدرن چیست!؟!
شاید... شاید ...
همان یک کلمه را از ما گرفته باشند!!
«اسلام»

*************************
ای مهربان بی منت!
ما را آنچنان نگران خودت کن
که هیچ جاذبه و دغدغه ای نگاهمان را از تو نگیرد
کور باد چشمی که تو را نگران خویش نمی بیند.

بیشتر برای دوستان خوبم : 156051و 203340

 


چهارشنبه 24/1/1390 - 12:32
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته