• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 269
تعداد نظرات : 379
زمان آخرین مطلب : 4387روز قبل
شعر و قطعات ادبی

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر دارد در آب می سپارد جان.
            یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
                            روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
. . .
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
                  که گرفتستید دست ناتوانی را
                                       تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که . . .
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان!
                        آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
                                                          نان به سفره،جامه تان بر تن
                                                     یک نفر در آب می خواند شما را
. . .
آی آدم ها !
 او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید،
                                           می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
                                       - « آی آدم ها!»...
                                                                       سروده: نیما

 

... آی بچه های ساده ی سیاه!
                                چه می کنید؟
                                            من دلم برایتان گرفته است!
                                                                      
  از: زنده یاد سلمان هراتی

 

 

يکشنبه 23/5/1390 - 11:21
شعر و قطعات ادبی

وقتی تو نیستی نه هست های ما چنان اند که بایداند و نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم
عمریست لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می کنم
         . . . باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم
               روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
                               اما کسی چه می داند
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
                                         هر روز بی تو روز مباداست . . .


میان شک و یقین پیر می شود بی تو
دلی که طعمه زنجیر می شود بی تو
نیامدی که ببینی در این دیار غریب
غروب جمعه چه دلگیر می شود بی تو
هلا تبسم شیرین صبح آدینه
زمین شکسته و تحقیر می شود بی تو
هنوز خیره به راهت نشسته نرگس ما
خزان باغچه تکثیر می شود بی تو
بیا و دست بکش بر دلی که روز به روز
میان شک و یقین پیر می شود بی تو

***
امشب آرزوهاتو رو بال فرشته ها بگذار و تا رسیدنشون به آسمون دعا كن! صدای اجابت كه به دلت رسید مارو هم دعا كن..

جمعه 21/5/1390 - 12:7
خانواده

جایی شنیدم که از شب اول ماه رمضان درهای آسمان گشوده می شود!

 این شب ها که می گذرد، تا نزدیک سحر با او سخن می گویم! صدایم را می شنود؟

آسمان همیشه ابری چشمانم بارانی می شود!

24 سال و 9 ماه و 29 روز است که زمین مرا تحمل می کند!

در پس سخنانی که از ذهنم عبور می کند موسیقی در گوشم تکرار می شود که:

گفتی بیا زندگی خیلی زیباست      که دیدم

چشم فرستادی برام تا ببینم         که دیدم

آوردی حیرونم کنی که چی بشه    نه والله

ناز و پریشونم کنی که چی بشه    نه بالله

 پریشونت نبودم    من. . .      حیرونت نبودم......

«زنده یاد حسین پناهی»

 نه امیدی ، نه چراغی ،

 نگام نمی کنی چرا      چرا نمی بینی منو      چرا ازم حذف می کنی      شب و روز با تو بودن

دنیا زندون شده     نه عشق. . .     نه امید. . .    نه شور. . .

چرا ازم بی خبری            چرا باید گریه کنم

                                         چرا منو نمی بری؟

تمام پرسش من در ماه عسل 90 همین است:

                                 چرا منو نمی بری؟؟؟؟؟؟؟


کهکشان ها کو زمینم

 زمین کو وطنم

وطن کو خانه ام

خانه کو مادرم

مادر کو کبوترانم

 معنای این همه سکوت چیست!

من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟؟

خداجون من برای موندن در زمین دلیلی ندارم!

چهارشنبه 12/5/1390 - 12:20
رمضان
(ای مردم همانا درهای بهشت در این ماه باز است؛خطبه پیامبر(ص) پیش از ماه رمضان)

• قفسم را می گذاری در بهشت، تا بوی عطر مبهم دور دستی مستم کند؛تا تنم را به دیواره ها بکوبم تا تن کبودم درد بگیرد؛ و درد نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و بیش از آن چه باید،خودم را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم حسرتم را فقط آه می کشم. تن نمی کوبم به دیواره ها که درد مرا به تو برساند.
• بالهایم چیده نیست. پایم به چیزی بسته نیست که نیازی به این همه نیست. در من خاطره درخت مرده است . آبی رنگ امسال نیست و واژه ی آسمان مرا یاد هیچ چیز نمی اندازد. من صحنه را سال ها است که ترک کرده ام!
• صحنه آماده بود گفتی تماشاگران بنشینند.ردیف ردیف، رقبای من که پیش از من برای نقش اول انتخابشان کرده بودی و نتوانسته بودند و نکشیده بودند، نشستند چشم دوختند به صحنه !
• کوه ها ، دریاها ، فرشته ها وآسمان... ِنخوت از چشمهایشان می بارید و هیچکدام باور نداشتند که کسی بتواند؛ که کسی نقش اول باشد. وقتی که آ نها باخته اند و کنار رفته اند.
• گفتی «وقتش نزدیک است؛آمده باش!» گفتم :« نه تنها من ، نه فقط آنها که آن سویند، تو حتی خودت هم می دانی که می افتم، وَ لَم نَجِد لَهُ عَزماً.» گفتی: «می دانم آنچه که نمی دانند ، آماده باش!»یادم هست گریه می کردم. شاید برای اولین بار. گفتی:«پرده بالا رفته است»
کوه گفت: « این کوچک؟» آسمان گفت: «این فرودست؟» فرشته ها گفتند:« خون می ریزد!»و تو حتی خودت گفتی: «این ستمکار نادان!» و رقبای من همه خندیدند. ایستاده بودم آن وسط و خیلی ترسیده بودم. من نمی فهمیدم چرا با من چنین می کند اگر دوستم می دارد. تماشای حقارت من و فرو افتادنم آیا لذتی دارد؟ حتی فکر کردم این بازی است. فکر کردم من مهره ی بازی شده ام ،برای اینکه بخندند،... و نبود و صدایت آمد که گفت:« بار را بگذارید»
ناگهان شانه های خردم سنگین شد. نفس در سینه ی هستی حبس بود. لب ها روی نیشخند، همان طور خشک شده بودند و من آن زیر، رنجی سترگ را عرق می ریختم. زانوانم آماده تا شدن بودند!
گفتی: «حالا بیا!» نمایش آغاز شده بود و نقش من- نقش اول- همین چند گام بود که باید بر می داشتم. تو گفتی: بیا وعجیب بود که گفتم: لبیک! راه افتادم که بیایم وهمان لحظه زانوانم شکست وخاک را لمس کرد . نفس در سینه هستی حبس بود.افتاده بودم آیا؟ تمام بود؟ رد شده بودم یاهنوز نمایش دنباله داشت؟ زانوانم را آهسته از خاک جدا کردم.دوباره برخاستم و بارهنوزآنجا بود؛ روی شانه های ترد من! تا ایستادم نیشخندها محو شد، نفس ها آزاد شد وذرات فریاد زدند:«تبارک اللّه احسن الخالقین!» فریادشان از صدای شکستن استخوان طاقت من زیر ثقل بار بیش تر بود.
• عجیب بود که تو دوباره گفتی: بیاعجیب بود که دوباره گفتم:لبیک
بازهمهمه شد؛ من لای همهمه ها صدایت را شنیدم که به همشان گفتی«این بود آنچه می دانستم.»و گیج تر شدم.افتادنم را می دانستی یا برخاستنم را؟ نقش اول نمایشت همین بود؟همین که با این که می دانم که می شکنم بار را بر می دارم؟همین که با تن نحیفی که هیچ تناسبی با کوه ندارد می گویم لبیک؟
• تماشیچیان هنوز نشسته اند، درست همان جا؛ ولی من صحنه را سال ها است که ترک کرده ام...گریخته ام.آخرین باری که افتادم روی خاک دیگر برنخاستم. تو مدام صدایم می کنی که بیا جلو...که این صحنه را تمام کنم؛ولی من...
رمضان که می شود صدایت را بلند می کنی؛ بلند و بلندتر. من بیش تروبیش ترپشت پرده پنهان می شوم.توهررمضان قفسم را می گذاری در بهشت تا هوس کنم، ولی من...چرا رهایم نمی کنی؟می خواهم بچرم؟...
من هیچ مولای کریمی را بر بنده زشتکارش صبورتر از تو بر خودم ندیده ام!

خواندمت آمدی تا تماشا کنی              می گریزی ز من که چه پیدا کنی
آشتی کن مرا...

التماس دعا...
شنبه 8/5/1390 - 11:23
شهدا و دفاع مقدس

اسم عملیات را گذاشته بودند فروغ جاویدان
می گفتند: فروغ جاویدان، هدف: فتح تهران!
فکرمی کردند ایران در شرایط استیصال قطع نامه را پذیرفته است و حالا بهترین موقعیت برای انتقال قدرت آن هاست.فکر می کردند مردم ایران، آغوششان را برای ورود این ها باز کرده اند.
مسعود رجوی می گفت: شما جاده مستقیم را بروید شهرهای ایران یکی پس از دیگری سقوط می کند.


سوم مرداد بود. ساعت سه و نیم بعدازظهر نخستین تانک های عراقی با آرم منافقین وارد محور سر پل ذهاب شدند. ایران انتظار چنین حمله ای را نداشت. مردم شهرها بی دفاع بودند. منافقین هم رحم سرشان نمی شد. می خواستند سر 33 ساعت به تهران برسند. پس هر کس را که در مسیر می دیدند به طرز فجیعی می کشتندو این بار مهاجمان، بعثی ها نبودند، بلکه ایرانیانی بودند که در قالب گروه های شبه نظامی، تحت رهبری منافقین و با حمایت عراق به مردم خودشان حمله کردند.
 

نیروهای ایرانی با استفاده از موقعیت مناسب، عملیات آفندی مرصاد را با رمز « یا صاحب الزمان(عج) ادرکنی » طراحی کرده و در حالی که نیروی هوایی همراه با بالگردهای نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران به فرماندهی سپهبد شهید علی صیاد شیرازی ستون خوردرویی را در جاده اسلام آباد به طرف کرمانشاه در تنگه چهارزبر مورد هجوم قرار داده و تقریبا" نابود کردند.

چهارشنبه 5/5/1390 - 14:33
تبریک و تسلیت

می دانم آدینه ای خواهی آمد که سحرگاهانش سوای همه آرزوهاست
خورشید شادمانه ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت
چهار فصل یکی خواهد شد و در پیکر بهار به تو خوش آمد خواهد گفت
و جهان دوباره طعم محبت و دوستی را خواهد چشید
تو خواهی آمد و تشنگی قرن ها را فرو خواهی نشاند
تو خواهی آمد، پس من همچنان منتظر خواهم ماند...

*** یا اباصالح المهدی ادرکنی ***
**میلاد منجی عالم بشریت، برهمه شیعیان مبارک **

 

شنبه 25/4/1390 - 17:8
شعر و قطعات ادبی
.....                                            ....
مانند مرده متحرک شدم بیا                        مولا تمام هستی ام به عدم گذشت
می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر             دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت
دنیا که هیچ جرعه آبی که خورده ام               از راه حلق تشنه من،چو سم گذشت
تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم یک گوشه      بغض کرده که این جمعه هم گذشت
مولا شمار درد دلم بی نهایت است                تعداد درد دلم از رقم گذشت
حالا برای لحظه ای آرام می شوم                ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت
اللهم عجل لولیک الفرج

جمعه 24/4/1390 - 10:34
شعر و قطعات ادبی
ای ساربان آهسته ران،کآرام جان گم کرده ام
آخر شده ماه نبی(ص)،من میزبان گم کرده ام
در میکده بودم ولی،بیرون شدم از غافلین
ای وای از این بی حاصلی،عمر جوان گم کرده ام
پایان رسد شام سیه،آید حبیب منزلم
اما خدا حالم ببین،من یار را گم کرده ام
ای وای از این غوغای دل،از دلبرم هستم خجل
وقت سفر ماندم به گل،من کاروان گم کرده ام
نعمت فراوان دادی ام،منت به سر بنهادی ام
اما بین نامردی ام،صاحب زمان گم کرده ام
من عبد کوی عشقمُ، من شاه را گم کرده ام
آقا تو را گم کرده ام،آقا تو را گم کرده ام
بنوشتم این نامه چنین،با خون دل ای مه جبین
اما ببین بخت مرا،نامه رسان گم کرده ام
شرمنده ام اما بگم،آقا تو را گم کرده ام
آقا تو را گم کرده ام،آقا تو را گم کرده ام

آقا تو خود برای آمدنت دعا کن ...

پنج شنبه 23/4/1390 - 17:30
داستان و حکایت

مردی که زندگی اش را با نیکی و محبت پشت سر گذاشته بود خواب دید که مرده و همه می گویند به بهشت رفته است، آدم مهربان و نیکوکاری مثل او حتما" به بهشت می رود.
او به دروازه بهشت رفت. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.فرشته ای که باید او را به بهشت راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.
بر خلاف بهشت که برای وارد شدن باید نامت در لیست بهشتیان باشد، در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه نمی خواهد . هر کس به آنجا برسد می تواند وارد می شود. مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و با ناراحتی گفت: آخر این چه وضعیتی است؟ فرشته که نمی دانست ماجرا از چه قرار است، پرسید چه شده؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده!
از وقتی که رسیده نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد... در چشم هایشان نگاه می کند... به درد و دلشان می رسد و از مهربانی خدا برای آنها می گوید.
حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند، همددیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. دوزخ که جای این کارها نیست!! لطفا" این مرد را پس بگیرید!!


 

*** با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر به اشتباه به دوزخ افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند.***

سه شنبه 21/4/1390 - 17:6
شهدا و دفاع مقدس

این روزها که می گذرد یادی از فرماندهان تیپ 27 محمدالرسول الله می کنم و اینکه فراموش کردم مطلب 14 تیرماه رو ثبت کنم!!

 


خورشید دوکوهه

 

تمام بدنش آثار شکنجه بود. آثاری به جا

 

مانده از زندان های ساواک. سال 58 و

از اول درگیری ها در کردستان به مریوان

آمد. فرماندهی سپاه آنجا را به عهده گرفت.

دی ماه سال 60 به جنوب آمد. تیپ محمدرسول الله(ص) را در دوکوهه پایه گذاری کرد.
یک روز در هفته کار نظافت مقر وظیفه خود حاجی بود. از شستن ظرف ها تا نظافت دستشویی ها و...

* * *
دوران اوج ترورهای منافقین بود. قرار شد از ستاد منطقه 10 تهران با حاج احمد و یک خودرو غنیمتی عراقی به یکی از مقرهای سپاه برویم. شیشه ها خرد شده بود.به حاجی گفتم این ماشین امنیت ندارد،ممکن است در یک چهارراه یا در طی راه منافقین نارنجکی داخل آن بیاندازند.
حاج احمد لبخندی زد و گفت: قبل از انقلاب ساواک نتوانست با ما کاری کند. با یاری خدا در مریوان ضد انقلاب هم نتوانست ما را شکست دهد. بعثی ها هم نتوانستند حریف ما شوند. مطمئن باش منافقین هم نمی توانند کاری از پیش ببرند. اگر قرار باشد برای من اتفاقی بیافتد در جبهه نبرد با اسرائیل خواهد بود!!
این حرف حاج احمد زمانی بود که هنوز خبری از اعزام قوای ایرانی به سوریه و لبنان نبود.
* * *
برادر عباس برقی می گفت: قبل از عزیمت به سوریه با حاجی صحبت کردیم. در لابه لای صحبت ها حاجی مکث کرد و گفت: من اگه برم لبنان دیگه برنمی¬گردم!!
حاج احمد گفت: عملیات فتح المبین یادتون هست؟ قرار بود قبل از عملیات صد دستگاه تویوتا و آمبولانس و نفربر و.. به ما تحویل بدهند. اما در عمل امکانات خیلی جزئی به ما دادند.
من آن زمان خیلی ناراحت بودم.از ساختمان ستاد برای وضو گرفتن آمدم بیرون که توی تاریکی شب یک برادر با لباس سپاهی به سمت من آمد و گفت: برادر احمد شما خدا و ائمه رو فراموش کردید!
توکل کن به خدا! این امکانات مادی را نادیده بگیر! به خدا قسم شما پیروزید.آن برادر ادامه داد: انشالله بعد از این عملیات حمله دیگری در پیش دارید به نام الی بیت المقدس. شما بعد از آن عازم لبنان می شوید برای نبرد با اسرائیل. پایان کار شما آنجاست. شما از آن سفر برنمی گردید!!!
* * *
چند روز در سوریه در یکی از پادگان ها مستقر بدیم. اما فهمیدیم اینها قصد مخاطره و جنگیدن با دشمن ندارند. لذا تصمیم بر این شد که نیروها باز گردند. وقتی نیروهای ما در حال بازگشت به ایران بودند. حاج احمد با برادر موسوی کاردار سفارت ایران و کاظم اخوان و تقی رستگار در صبح روز دوشنبه چهاردهم تیرماه 61 جهت مأموریتی راهی سفارت ایران در بیروت شد.
در راه به کمین نیروهای فالانژ طرفدار اسرائیل بر خوردند و...
یوسف سپاه اسلام سال هاست که در سرزمین کنعان مانده. به امید روزی که از او خبری بیاید.

برگرفته از : کتاب شهید گمنام؛گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

 

پنج شنبه 16/4/1390 - 17:0
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته