• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 269
تعداد نظرات : 379
زمان آخرین مطلب : 4387روز قبل
داستان و حکایت

پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند. اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و و ضعیت را برای او توضیح داد:
« پسر عزیزم من حال خوشی ندارم ، چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم. چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام.اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای پدر شخم می زدی. دوستدار تو پدر»
طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: « پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آن جا اسلحه پنهان کرده ام.»
ساعت 4 صبح فردا 12 مامور اف.بی.آی و افسران پلیس محلی در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدونه اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت : که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد:« پدر! برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که می توانستم از زندان برایت انجام دهم»


در دنیا هیچ بن بستی نیست. یار اهی خواهیم یافت و یا راهی خواهیم ساخت.

پنج شنبه 3/9/1390 - 8:57
داستان و حکایت

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی درون چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را بیرون بیاورد.
برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنندتا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد. مردم با سطل روی سر الاغ هر بار خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد.
مشکلات مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم.
اول: اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند
دوم : اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود

شنبه 28/8/1390 - 10:3
داستان و حکایت

روزی مرد نابینایی روی پله های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: من نابینا هستم لطفا" کمک کنید. روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به مرد انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد نابینا اجازه بگیردتابلوی او را برداشت و آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است. مرد نابینا از صدای قدم های روزنامه نگار او را شناخت .
" اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟"
روزنامه نگار جواب داد:
چیز خاصی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد نابینا هیچ وقت ندانست که او چه نوشته بود.
ولی روی تابلو او خوانده می شد:
امروز بهار است، ولی من نمی توانم آن را ببینم!


 

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی تان را تغییر دهید، خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد.باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.حتی برا کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید، این رمز موفقیت است، لبخند بزنید. 

پنج شنبه 26/8/1390 - 9:53
خانواده
مردن چقدر حوصله می خواهد
        بی آنکه در سراسر عمرت
                              یک روز، یک نفس
                                              بی حس مرگ زیسته باشی
آن روز تو را دیدم که آرام روی آن سنگ خوابیده ای!
بعلم من آن سنگ حرف ها برای گفتن داشت
تنش ماکزیمم ... رگه های زیگموئیدال و...
چه اهمیتی داره...!!
این تویی، گویی هزار سال است که به خواب رفته ای!
آرام و خاموش
همه مراحل را بادقت نگاه می کنم
فردا های دور یا نزدیک
قرار است با من چه کنند؟؟؟؟!
باید مثل روزی که آمدم مرا تطهیر کنند!
مردن حوصله نمی خواهد
احساس می خواهد
حس رفتن و پیوستن
تو را به خاطر عطر نان گرمی که با هم خوردیم
                                               برای تمام رنج هایی که برایت داشتم مرا حلال کن....

راستی حرف های آن شب بین من و خدا می ماند!
چهارشنبه 11/8/1390 - 10:15
اهل بیت
کاش گفتن و شنودن از تو سهم همه ثانیه ها باشد و یادآوریت همه دقایق را پر کند و خدمت به تو انگیزه همه حرکت ها شود!!!
کاش سینه مان صندوق صدقه ای شود و قلبمان سکه ای نذر سلامتت...!
کاش دردمان همیشه با توسل به تو آرام گیرد و دستمان جز به دعا برای توسل به آسمان نرود!!!
کاش انتظار تو زنگی باشد که از نافرمانیت بازمان دارد...!
کاش حال و هوای دلمان همیشه به رنگ انتظار نیمه شعبان باشد...

پنج شنبه 5/8/1390 - 10:21
خانواده
نمی دونم تا حالا چند بار بهت قول های قشنگ دادم و اون ها رو شکستم. اما، تو اونی هستی که در پیمانش وفادارترینه...
تازه وقتی بهت قول می دم، خیلی هاشو نمی تونم انجام بدم. اما، تو اونی هستی که در وفا کردن به عهدش نیرومنده...
من وقتی قدرتی تو دستم بیاد چه کارها که نمی کنم، اما تو توی زمان قدرت هم بزرگ و بزرگواری....
خیلی ها وقتی بزرگ و والا مقام می شن زیر دستی ها یادشون میره، اما تو حتی وقتی اون بالا بالاهایی بازم به بنده هات نزدیکی...
من وقتی به کسی نزدیک می شم گاهی اصلا" اونو نمی بینم، امام تو با تمامی نزدیکیت باز هم بالطف و با دقتی
من وقتی به چیزی دقت می کنم،چیزهای بد طرف رو هم می بینم، و ازش شاید بدم هم بیاد، اما تو در نهایت دقت هم، بزرگوار و بخشنده ای...
تو کسی هستی که در عین بزرگواری با عزتی!
تو کسی هستی که در نهایت عزت، با عظمت هم هستی!
تو کسی هستی که عظمتش، برجسته و با شکوهش کرده!
تو کسی هستی که همین برجستگی ، قابل ستایش ات کرده...
خدایا زبون من در توصیف تو چقدر لال و گنگه
تو از تمام حرف هایی که گفتم بزرگتری ،ای دردانه یکدانه من!
من رو از آتش بی تو بودن نجات بده.....
سه شنبه 19/7/1390 - 11:38
شعر و قطعات ادبی

زندگی مثل یک جاده بلند و طولانی است                        
بخش هایی از جاده زندگی پر است از فراز و نشیب. یادم باشد که در پس هر فرازی،

 فرودی هست و در ادامه هر فرودی یک فراز. خود را آماده نگاه دارم.
بخش هایی از جاده زندگی، جذابند و دلفریب. یادم باشد...
جاده ها برای رفتن ساخته شده اند نه ماندن. جاده ها برای گذارند نه قرار.
بخش هایی از جاده زندگی خشن است و ترسناک، یادم باشد ترس به خود راه ندهم و با شهامت پیش بروم چرا که خدای من نگران و نگهبان من است.
بخش هایی از جاده زندگی از جایی که ایستاده ای انتهایش نامعلوم است، یادم باشد تردید نکنم و به پیش بروم.
بخش هایی از جاده زندگی سرد است و برفی، یادم باشد گرمای دوستان خوب همراه مناسبی است برای سفر زندگی.
بخش هایی از جاده زندگی پر پیچ و خم اند، پیچ و خم لازمه راه است، بدون آن زندگی یکنواخت است و کسل کننده.
بخش هایی از جاده زندگی حاشیه های جالبی دارند، یادم باشد برای لحظاتی ایستادن ، لذت بردن و نفس تازه کردن خوب است. اما باید نگاهم را دوباره به جاده بدوزم.
گاهی جاده ها، طولانی به نظر می رسند، ره توشه یادم نرود،
صبر
اندکی امید
و به مقدار کافی ایمان!

در زندگی جاده هایی وجود دارد که به جای مشخصی ختم نمی شوند. یادم باشد گرفتار وسوسه نشوم و مقصد اصلی ام را فراموش نکنم و اگر اشتباه رفتم راه بازگشت همواره باز است.
برخی جاده ها تاریک اند. یادم باشد گاهی به آسمان نگاه کنم. جایی که ستاره ها هدایتم می کنند و فراموش نکنم مهربانترین، هدایت گرانی را از پیش خود فرستاده است تا انسان ها بی کس و بی نشان نمانند.


یادم باشد،هر گامی که ما به سوی او بر می داریم او پشاپیش ده گام برداشته است! او مشتاق دیدار ماست!

و من در چنین روزی قدم در این جاده گذاشتم!!!
و امید دارم همانگونه که تاکنون در این جاده زیبایی دیده ام در ادامه راه هم ببینم!
خدایا شکر
برای همه وجودم....

 

 

پنج شنبه 14/7/1390 - 10:6
شعر و قطعات ادبی
در حیات خلوت پاییز، این روزها، تنهایی ام را با شعر قسمت می کنم!
اینجا همه هر لحظه می پرسند:
- حالت چطور است؟
اما کسی یک بار
از من نپرسید
- بالت....

کاش بودی و نگاهت را از من نمی گرفتی تا به تو بگویم ، صدای بال های فرشته ام را با نفس های تو شنیدم!
چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم، نگفتم
چرا بی هوا سرد شد باد
چرا از دهن حرف های من افتاد

و گشایش من در این است. . . .
تو را به راستی
تو را به رستخیز
مرا خراب کن!
که رستگاری و درستکاری دلم
به دستکاری همین غم شبانه است
که فتح آشکار من
به این شکست های بی بهانه بسته است.

و درد
هنوز دامنه دارد...

(با یاد قیصرامین پور)

دوشنبه 4/7/1390 - 16:17
داستان و حکایت
روزی یک مرد ثروتمند پسرک خود را به روستایی برد تا به او نشان دهد چقدر مردمی که در آنجا زندگی می کنند فقیر هستند.آن ها یک شبانه روزدر خانه محقر یک روستایی به سر بردند. در راه بازگشت مرد از پسرش پرسید: این سفر را چگونه دیدی؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید: آیا به زندگی آن ها توجهی کردی؟ پسر پاسخ داد: در مورد آن بسیار فکر کردم و پدر پرسید: پسرم از این سفر چه آموختی؟ پسر کمی تأمل کرد و به آرامی گفت: « دریافتم، اگر در حیاط ما یک جوی کوچک است آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.،اگر ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم آنها ستارگان درخشان را دارند، اگر حیاط ما به دیوار محدود است،باغ آنها بی انتهاست. زبان پدر بند آمده بود. در پایان پسر گفت: پدر متشکرم، شما به من نشان دادی که ما حقیقتا" فقیر هستیم، خصوصا" به این خاطر که ما با چنین افراد ثروتمندی دوستی و معاشرت نداریم.
پنج شنبه 31/6/1390 - 17:23
داستان و حکایت
همه مداد رنگی ها مشغول بودند...
به جز مداد سفید!
هیچ کس به او کاری نمی داد...
همه می گفتند: تو به درد نمی خوری!
یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید تا صبح کار کرد...
ماه کشید..
مهتاب کشید...
و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک تر شد.
صبح توی جعبه مداد رنگی دیگر مداد سفیدی نبود!
جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد...
هیاهو گاهی آدم را گیج می کند.آنقدر که فکر می کنی شاید واقعا" خبری در این شلوغی ها هست! گاهی هم شاید خودت را انداخته باشی وسط شلوغی هاا و دیده باشی واقعا" خبری نیست. گاهی هم شاید به جایگاه کسی در همان هیاهو ها و رنگ ها حسرت خورده باشی، در آن وقت ها تو همان مداد سفیدی.
در این دنیا به جای آنکه جای دیگران را بگیری، بگرد و جای خودت را پیدا کن! وقتی دیگران در هیاهوی کارهایشان مشغولند، تو بگرد و کار خودت را پیدا کن!
ماه بکش!
              مهتاب بکش!
                          ستاره بکش!
                                         زیبایی بکش!

 

سه شنبه 15/6/1390 - 11:31
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته