• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 269
تعداد نظرات : 379
زمان آخرین مطلب : 4404روز قبل
دانستنی های علمی
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكیل داده بودند.
روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و كار داریم و قوت لا یموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم ، بیاید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم كه تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممكن را بررسى كردند، این كار مدتى فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممكن را پیدا كردند و خود را به خزانه رسانیدند.

خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتیقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر كرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان كرد گوهر شب چراغ است ، نزدیكش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است ، بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى كه رفقایش متوجه او شدند و خیال كردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند.

خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او كه آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمك گیر سلطان شدیم ، من ندانسته نمكش را چشیدم ، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است كه ما نمك كسى را بخوریم و نمكدان او را هم بشكنیم و...
آنها در آن دل سكوت سهمگین شب ، بدون این كه كسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهایى بوده است ، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را كه باز كردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق كه كردند دیدند كه دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و...
بالآخره خبر به سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیك صحنه را مشاهده كرد، آنقدر این كار برایش عجیب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده باید ریشه یابى كنم و ته و توى قضیه را در آورم . در همان روز اعلام كرد: هر كس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیك او را ببینم و بشناسم .
این اعلامیه سلطان به گوش سركرده دزدها رسید، دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسید: این كار تو بوده ؟

گفت : آرى .

سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این كه مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى ؟ گفت : چون نمك شما را چشیدم و نمك گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...

سلطان به قدرى عاشق و شیفته كرم و بزرگوارى او شد كه گفت : حیف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حكومت من كار مهمى را بر عهده بگیرى ، و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد.

او یعقوب لیث بود و چند سالى حكمرانى كرد و سلسله صفاریان را تأسیس نمود.

دوشنبه 17/12/1388 - 13:31
دانستنی های علمی

چیزهایی که داری، کسی که هستی، جایی که هستی یا کاری که می کنی تو را خوشبخت یا بدبخت نمی کند. خوشبختی و بدبختی تو از افکارت ناشی می شود.

دیل کارنگی

دوشنبه 17/12/1388 - 13:28
شعر و قطعات ادبی

پیش از این ها فکر می کردم خدا ...

پیش از اینها فکر می کردم خدا                   خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها                        خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور                  بر سر تختی نشسته با غرور

ماه، برقی کوچکی از تاج او                     هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان                          نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش                  سیل و طوفان نعره ی طوفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب                         برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست                  هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود                    از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین                  خانه اش در آسمان، دور از زمین

بود اما در میان ما نبود                         مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت                    مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود، از خدا               از زمین، از آسمان از ابرها

زود می گفتند این کار خداست                   پرس و جو از کار او کار خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است               آب اگر خوردی عذابش آتش است

تاببندی چشم کورت می کند                       تا شوی نزدیک دورت می کند

کج گشودی دست سنگت می کند                   کج نهادی پای لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می کند                      در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود                     خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم                      در میان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین                        بر سرم باران و گرز آتشین

محو می شد نعره های بی صدا                   در طنین خنده ی خشم خدا

نیت من در نماز و در دعا                       ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود                مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه                       مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ی بی حوصله                      سخت مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود                    مثل صرف فعل ماضی سخت بود

 

تا که یک شب دست در دست پدر               راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا                     خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست                   گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند               گوشه ای خلوت نماز ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد              با دل خود گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین                  خانه اش اینجاست؟اینجا در زمین؟

گفت آری خانه ی او بی ریاست                فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است                 مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی                  نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست               حالتی از مهربانیهای اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است                مثل قهر مهربان مادر است

دوستی از من به من نزدیک تر                از رگ کردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد                نام او را هم دلم از یاد برد

 

آن خدا مثل خیال و خواب بود                 چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا                دوست باشم دوست،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد                سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان درباره ی گل حرف زد             صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت                با دو قطره صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد             مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند             با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد              با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره ی هر چیز گفت             می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا                   پیش از اینها فکر می کردم خدا ...

 

                                           با یک صلوات از او یاد کنید....

جمعه 14/12/1388 - 15:56
دانستنی های علمی

 

شب سال نو بود ! چند روزی بود که بچه ها آدم برفی پشت پنجره را که ساخته بودند فراموش کرده وبا اشتیاق تمام آخرین تزیینات درخت کاج را انجام می دادند او با چشمهای ذغالی شاهد شادی بچه ها بود .
کار بچه ها به اتمام رسید ! و هرکدام خسته با آرزوهایشان در شب نوئل به خواب رفتند ! کاج زیبا و بلند ! سبزو خرم بانوارها و چراغهای رنگی با زنگهای کوچک و ستاره بزرگ طلایی و نقره ای به مانند تاج پادشاهی برسرش می درخشید .
به بیرون پنجره نگاهی انداخت و به آدم برفی تبسمی کرد و گفت : توی این چند روز بامجادلات و اختلاف نظر فراوان قهر ها و آشتی های کودکانه بر سر تزیین من بالاخره خوابشان برد !
آدم برفی گفت : من سالهای زیادی است در چرخه حیات زمین با محو شدن و بارش شاهد اعمال انسانها هستم ! دنیا برای آنها محل بازی است ! تا کودک هستند ! می آموزند جدل و قهروآشتی کودکانه را ! وقتی بزرگ میشوند می آموزانند به کودکان خود ! مظاهردنیا را تغییر دهند به آنگونه که می خواهند ! به مانند ساختن من و تزیین تو ! درکی کمتر از آن دارند که من و تو در کمال آفریده شده ایم زیبایی و جلوه تو در طبیعت است ومن هم آب هستم و بی شکل برای حیات ! حتی مرا هم به شکل خود می سازند ! و همیشه در صلح به جنگ و در جنگ به صلح می اندیشند ! می سازند ! خراب می کنند ! فراموش می کنند ! وغافل از درس های عظیم خلقت ! به امید فردا و شروعی دیگر به خواب می روند!
کاج که نگران شده بود گفت : درست می گویی ! در این چند روز از وجد و شوق آنها از خود غافل شدم ! من در خاک ریشه داشتم ! مرا بریده اند و تزیینم کرده اند ! چقدر احساس تشنگی می کنم ! انسانها چه بی رحمند !
به ناگاه ! اشک از چشمان آدم برفی جاری شد ! با بغض گفت
من آب باشم و تو تشنه ! کنار هم ! و فقط یک پنجره و یک قاب با هم فاصله داریم !
کاج گفت مرا ببخش ای عزیز ! حال می فهمم تو حیات بودی در وجود من ! و من مغرور غافل از وجود خود ! که من و تویی نیست .
آدم برفی گفت ! نه ! شرمنده از خودم ! با وجود آب بودنم تشنگان بسیاردیده ام و مانند حال کاری از دستم برنیامد ! و دیده ام در چرخه این دنیا انسانهایی که وجود و حیاتشان در آب نبوده ! ودیده ام رحم و بی رحمی وعهد و بی عهدی را !
کاج پرسید چگونه ؟ مگر انسانها باهم فرق دارند ؟ آدم برفی گفت به قاب روبرویت بنگر این تصویر شام آخر عیسی (ع) است ! در آن عهدی بسته شد ! با سمبل خون مسیح ! یکنفر عهد شکست ! و مسیح به دارآسمان رفت ! سالها بعد با هزاران عهد نامه مهر شده خواستند مسیح عالم هستی حسین (ع) را ! او هم احرام شکست و در شام آخرش برداشت عهد را ازیارانش اما ترکش نکردند ! فردایش شکستند لشگری از تشنگان خون او مهرعهد های خود را وحسین (ع) بر سر دار نیزه ها بر سر عهد خود با خدا ماند و نشکستند مهر او را در دل عاشقانش ! اینان تشنه به آب نیستند ! اینها تشنه به آگاهی او یند .
چند روز گذشت و بچه ها با هدایای عیدشان در حیاط به بازی مشغول بودند. روی بازمانده برفهای پای پنجره دوذغال مانده بود و شال سرخ رنگی به مانند جویی از خون و کاجی خشکیده و کسی نفهمید علت آب شدن آدم برفی و خمیده شدن قد کاج ! و عاشقی آن شب کاج و آدم برفی را در آن شام آخر !

جمعه 14/12/1388 - 15:23
دانستنی های علمی


ای قلب من
می دانم که روزی از ضربان خواهی افتاد
و پس از آن همه تلاش
در روزهای سپید و شبهای سیاه
افسرده ،
در گوشۀ زندان سینۀ من خواهی مُرد
اما، قلب من
آیا به هنگامی که آخرین ضربانت به پایان میرسد
با عشق او خواهی مُرد؟
و آن عهدی كه در ازل بسته‌ای را،
فراموش نخواهی کرد؟
كه اگر نه، پس تو جاودانه خواهی ماند.
آری
اگر چه من خاك شوم!!!!!!

پنج شنبه 13/12/1388 - 14:9
دانستنی های علمی

همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت

My Only Daughter, Ava Looked Frightened; Tears Were Welling Up In Her Eyes.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود
In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice.

ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت

Ava is A Nice Child, Very Intelligent For Her Age.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود

I Cleared My Throat And Picked Up The Bowl. "Ava, Darling, Why Don"t U Take A Few Mouthful
Of This Curd Rice?

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

Just For Dad"s Sake, Dear".
Ava Softened A Bit And Wiped Her Tears With The Back Of Her Hands.

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت

"Ok, Dad. I Will Eat - Not Just A Few Mouthfuls,But The Whole Lot Of This.

But, U should...." Ava Hesitated.

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد

"Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?"

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
"Promise". I Covered The Pink Soft Hand Extended By My Daughter With Mine, And Clinched The Deal.

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم


Now I Became A Bit Anxious.
"Ava, Dear, U Shouldn"t Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی

Dad Does Not Have That kind of Money Right now. Ok?"

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟


"No, Dad. I Do Not Want Anything Expensive".
Slowly And Painfully,She Finished Eating The Whole Quantity.

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.


I Was Silently Angry With My Wife And My Mother For Forcing My Child To Eat Something That She Detested.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
After The Ordeal Was Through, Ava Came To Me With Her Eyes Wide With Expectation.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد

All Our Attention Was On Her.
"Dad, I Want To Have My Head Shaved Off, This Sunday!"

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه

Was Her Demand..
"Atrocious!" Shouted My Wife, "A Girl Child Having Her Head Shaved Off?
Impossible!"
"Never in Our Family!"
My Mother Rasped.
"She Has Been Watching Too Much Of Television. Our Culture is Getting Totally Spoiled With These TV Programs!"

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
"Ava, Darling, Why Don"t U Ask For Something Else? We Will Be Sad Seeing U With A Clean-Shaven Head."

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم

"Please, Ava, Why Don"t U Try To Understand Our Feelings?"

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

I Tried To Plead With Her.
"Dad, U Saw How Difficult It Was For Me To Eat That Curd Rice".

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود

Ava Was in Tears.
"And U Promised To Grant Me Whatever I Ask For. Now,U Are Going Back On UR Words.

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت

It Was Time For Me To Call The Shots.
"Our Promise Must Be Kept."

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
"Are U Out Of UR Mind?" Chorused My Mother And Wife.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

"No. If We Go Back On Our Promises She Will Never Learn To Honour Her Own.

نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره

Ava, UR wish Will B Fulfilled."

آوا، آرزوی تو برآورده میشه


With Her Head Clean-Shaven, Ava Had A Round-Face, And Her Eyes Looked Big And Beautiful.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود

On Monday Morning, I Dropped Her At Her School.
It Was A Sight To Watch My Hairless Ava Walking Towards Her Classroom..
She Turned Around And Waved. I Waved Back With A Smile.

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم

Just Then, A Boy Alighted From A Car, And Shouted,
"Ava, Please Wait For Me!"

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام

What Struck Me Was The Hairless Head Of That Boy.
"May Be, That Is The in-Stuff", I Thought.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه


"Sir, UR Daughter Ava is Great indeed!"
Without introducing Herself, A Lady Got Out Of The Car,
And Continued, "That Boy Who is Walking Along With Ur Daughter is My Son Bomi.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه

He is Suffering From... Leukemia".
She Paused To Muffle Her Sobs.
"Harish Could Not Attend The School For The Whole Of The Last Month.
He Lost All His Hair Due To The Side Effects Of The Chemotherapy.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده


He Refused To Come Back To School Fearing The Unintentional But Cruel Teasing Of The Schoolmates.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن


Ava Visited Him Last Week, And Promised Him That She Will Take Care Of The Teasing Issue.
But, I Never Imagined She Would Sacrifice Her Lovely Hair For The Sake Of My Son !!!!!

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه

Sir, You And Your Wife Are Blessed To Have Such A Noble Soul As Your Daughter."

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین


I Stood Transfixed And Then, I Wept.
"My Little Angel, You Are Teaching Me How Selfless Real Love Is..........

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی


"The Happiest People On This Planet Are Not Those Who Live On Their Own Terms
But Are Those Who Change Their Terms For The Ones Whom They Love !!"

 

Think About This

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن

 

چهارشنبه 12/12/1388 - 18:16
شهدا و دفاع مقدس

عاشقانه های یک کلمن!

محمدحسین جعفریان در دیدار شاعران با مقام معظم رهبری شعری را خواند كه رهبر معظم انقلاب فرمودند: بدهید این شعر را خوش‌نویسی كنند و بدهید به بنیاد جانبازان و ایثارگران، آن‌جا آویزان كنند. او که خود جانباز است این شعر را به جانبازان تحت درمان در «کلینیک درد» ببیمارستان خاتم الانبیا تقدیم کرده است:

دیگر نمی‌گویم؛ پیشتر نرو!                         
اینجا باتلاق است!
حالا می‌گردم به كشف باتلاقی تواناتر
در اینهمه خردی كه حتی باتلاق‌هایش
وظیفه‌شناس و عالی نیستند.

همه‌ چیز در معطلی است
میوه‌ای كه گل
پولی كه كتاب مقدس
و مسجدی كه بنگاه املاك.

ما را چه شده است؟
این یك معمای پیچیده است
همه در آرزوی كسب چیزی هستند
كه من با آن جنگیده‌ام
و جالب آنكه باید خدمتكارشان باشم
در حالیكه دست و پا ندارم
گاهی چشم، زبان و به گمان آنها حتی شعور!

من بی‌دست، بی‌پا، زبان، گاهی چشم
و به گمان آنها حتی شعور
در دورافتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان
وظیفه حفاظت از مرزهایی را دارم
كه تمام روزنامه‌ها و شبكه‌های تلویزیونی
حتی رفقای دیروزم - قربتاً الی‌الله -
با تلاش تحسین‌برانگیز
سرگرم تجاوز به آنند.
جالب آنكه در مراسم آغاز هر تجاوزی
با نخاع قطع شده‌‌ام
باید در صف اول باشم
و همیشه باید باشم
چون تریبون، گلدان و صندلی
باشم تا رسیدن نمایندگان بانك‌ها
سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.

من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیون‌های درجه چهار باشم
بی‌دست و پا بدوم، شنا كنم و ...
دفاع از غرور ملی-اسلامی در تمام میادین
چون گذشته كه با یازده تیر و تركش در تنم
نگذاشتم آن‌ها از پل «مارد» بگذرند

حالا یك پیمانكار آن پل را بازسازی كرده است
مرا هم بردند
خوشبختانه دستی ندارم.
اگر نه یابد نوار را من می‌بریدم
نشد.
وزیر این زحمت را كشید
تلویزیون هم نشان داد
سپس همه برگشتند
وزیر به وزارتخانه‌اش
پیمانكاران به ویلاهایشان
و من به تختم.

من نمی‌دانم چه هستم
نه كیفی و نه كمی
بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن‌ها حتی ...
به قول مرتضی؛ كلمنم!
اما این كلمن یك رأی دارد
كه دست بر قضا خیلی مهم است
و همواره تلویزیون از دادنش فیلم می‌گیرد
خیلی جای تقدیر و تشكر دارد
اما هرگز ضمانتی نیست
شاید تغییر كنم
اینجاست كه حال من مهم می‌شود.

شاید حالا پیمانكاران، فرشتگان شب‌های شلمچه
پاسداران پل مارد
و تركش خوردگان خرمشهرند
شاید من
حال یك اختلاس‌پیشه خودفروخته جاسوسم
كه خودم خرمشهر را خراب كرده‌ام
و لابد اسناد آن در یك وزارتخانه مهم موجود است
برای همین باید، همین‌طور باید
در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاقترین بیمارستان
زمان بگذرد
من پیرتر شوم
تا معلوم شود چه كاره‌ام.

سرمایه من كلمات است
گردانم مجنون را حفظ كرد
یكصد و شصت كیلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعید می‌دانم تختم
یكصد و شصت سانتی‌متر مربع مساحت داشته باشد
چند بار از روی آن افتاده‌ام
یكبار هم خودم را انداختم
بنا بود برای افتتاح یك رستوران ببرندم!

من یك نام باشكوهم
اما فرزندانم از نسبتشان با من می‌گریزند
با بهره‌ هوشی یكصد و چهل
آنها متهمند از نخاع شكسته من بالا رفته‌اند
زنم در خانه یك دلال باغبانی می‌كند
و پسرم می‌گوید:
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهریم.

فرو بریزید ای منورهای رنگارنگ!
گمانم در این تاریكی گم شده‌ام
و بین خطوط دشمن سرگردان،
آه! پس چرا دیگر اسیرم نمی‌كنند
آه! چه كسی یك قطع نخاعی بی‌مصرف را اسیر می‌كند
و باز آه! چه كسی یك اسیر را اسیر می‌كند
آه و آه كه از یاد بردم، من اسیرم
زندانی با اعمال شاقه
آماده برای هر افتتاح، اعلام رای
و رقصیدن به سازها و مناسبت‌های گوناگون
و بی‌اختیار در انتخاب غذا
انتخاب رؤیاها
حتی در انشای اعترافاتم.
و شهید، شهید كه چه دور است و بزرگ
با تمام داراییش؛
یك شیشه شكسته
یك قاب آلومینیومی
و سكوت گورستان
خدا را شكر، لااقل او غمی ندارد
و همیشه می‌خندد
و شهید كه بسیار دور است از این خطوط ناخوانا
از این زبان بی‌سابقه نامفهوم
و این تصاویر تازه و هولناك،
خدا را شكر! لااقل او غمی ندارد
و همیشه می‌خندد
و بسیار خوشبخت است
زیرا او مرده است.

و من اما هر صبح آماده می‌شوم
برای شكنجه‌ای تازه
در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان
در باغ وحشی به نام كلینیك درد
تا مواد اولیه شكنجه‌ای تازه باشم
برای جانم
تنم
وطنم
تا باز خودم را از تخت یك مترو شصت سانتی‌ام
به خاك بیندازم
اما نمیرم
درد این ستون فقرات كج
و فراق
لهم كند
اما همچنان شهیدی زنده باقی بمانم...

 

 

چهارشنبه 12/12/1388 - 18:5
دعا و زیارت
هفده ربیع الاول، سال روز طلوع خورشید پرفروغ آسمان علم الهى و برگیرنده نقاب از چهره حقایق، امام جعفر صادق علیه السلام بر همه مسلمانان عالم مبارک باد!
 
 
ای چراغ دانشت گیتی فروز
تا قیامت پیشتاز علم روز
آفرینش را کتاب ناطقی
اهل بینش را امامِ صادقی
ولادت امام جعفر صادق علیه السلام مبارک 
چهارشنبه 12/12/1388 - 16:43
دعا و زیارت
بلغ العلی بکماله
کشف الدجی بجماله
حسنت جمیع خصاله
صلوا علیه و آله 
 
 
  صدای بال و پر جبرئیل می آید
شب است و ماه به آغوش ایل می آید
لب کویر پس از این ترک نخواهد خورد
که ساقی از طرف سلسبیل می آید
لباس خاطره را از حریر عشق بدوز
حلیمه! نزد تو فردی اصیل می آید
نگاه آمنه از این به بعد می خندد
چرا که معجزه ای بی بدیل می آید

میلاد پیامبر رحمت، تاج آفرینش بر شما خجسته باد

 



 
 
 
چهارشنبه 12/12/1388 - 16:20
طنز و سرگرمی

روش ۱: روزهای تعطیل مثل بقیه روزها ساعتتون رو کوک کنین تا همه از خواب بپرن! ﴿این
روش برای افرادی که غیر از سادیسم، رگه‌هایی از مازوخیسم هم دارن پیشنهاد میشه!﴾

روش ۲: سر چهارراه وقتی چراغ سبز شد دستتون رو روی بوق بذارین تا جلویی‌ها زودتر راه بیفتن

روش ۳: وقتی می‌خواین برین دست به آب، با صدای بلند به اطلاع همه برسونین

روش ۴: وقتی از کسی آدرسی رو میپرسین بلافاصله بعد از جواب دادنش جلوی چشمش از یه نفر دیگه بپرسین

روش ۵: کرایه تاکسی رو بعد از پیاده شدن و گشتن تمام جیبهاتون، به صورت اسکناس هزاری پرداخت کنین

روش 6: جدول نیمه تمام دوستتون رو حل کنین

روش 7: توی اتوبان و جاده روی لاین منتهی الیه سمت چپ با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت حرکت کنین

روش 8: وقتی عده زیادی مشغول تماشای تلویزیون هستن مرتب کانال رو عوض کنین

 روش 9:؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:)

روش ۱۰: از بستنی فروشی بخواین که اسم ۵۴ نوع از بستنیها رو براتون بگه

روش ۱۱: در یک جمع، سوپ یا چایی رو با هورت کشیدن نوش جان کنین

روش ۱۲: به کسی که دندون مصنوعی داره بلال تعارف کنین

روش ۱۳: وقتی از آسانسور پیاده میشین دکمه‌های تمام طبقات رو بزنین و محل رو ترک کنین

روش ۱۴: وقتی با بچه‌ها بازی فکری می‌کنین سعی کنین از اونها ببرین
روش ۱۵: موقع ناهار توی یک جمع، جزئیات تهوع و ﴿گلاب به روتون﴾ استفراغی که چند روز پیش داشتین رو با آب و تاب تعریف کنین
روش ۱۶: ایده‌های دیگران رو به اسم خودتون به کار ببرین

روش ۱۷: بوتیک چی رو وادار کنین شونصد رنگ و نوع مختلف پیراهنهاش رو باز کنه و نشونتون بده و بعد بگین هیچکدوم جالب نیست و سریع خارج بشین

روش ۱۸: شمعهای کیک تولد دیگران رو فوت کنین

روش ۱۹: اگه سر دوستتون طاسه مرتب از آرایشگرتون تعریف کنین
روش ۲۰: وقتی کسی لباس تازه می‌خره بهش بگین خیلی گرون خریده و سرش کلاه رفته
روش ۲۱: صابون رو همیشه کف وان حمام جا بذارین
روش ۲۲: روی ماشینتون بوقهای شیپوری نصب کنین
روش ۲۳: وقتی دوستتون رو بعد از یه مدت طولانی می‌بینین بگین چقدر پیر شده
روش ۲۴: وقتی کسی در یک جمع جوک تعریف می‌کنه بلافاصله بگین خیلی قدیمی بود
روش ۲۵: چاقی و شکم بزرگ دوستتون رو مرتب بهش یادآوری کنین
روش ۲۶: بادکنک بچه ها‌رو بترکونین
روش ۲۷: مرتب اشتباهات لغوی و گرامری دیگران هنگام صحبت رو گوشزد کنین و بخندین
روش ۲۸: وقتی دوستتون موهای سرش رو کوتاه می‌کنه بهش بگین که موی بلند بیشتر بهش میاد
روش ۲۹: بچه جیغ جیغوی خودتون رو به سینما ببرین
روش ۳۰: کلید آپارتمان طبقه ۱۳ تون رو توی ماشین جا بذارین و وقتی به در آپارتمان رسیدین یادتون بیاد! ﴿این روش هم جنبه هایی از مازوخیسم در بر داره
روش ۳۱: ایمیل‌های فورواردی دوستتون رو همیشه برای خودش فوروارد کنین
روش ۳۲: توی کنسرتهای موسیقی بزرگ و هنری، بی موقع دست بزنین
روش ۳۳: هر جایی که می تونین، آدامس جویده شده تون رو جا بذارین! ﴿توی دستکش یا کفش دوستتون بهتره ﴾
روش ۳۴: حبه قند نیمه جویده و خیستون رو دوباره توی قنددون بذارین
روش ۳۵: نصف شبها با صدای بلند توی خواب حرف بزنین
روش ۳۶: دوستتون که پاش توی گچه رو به فوتبال بازی کردن دعوت کنین
روش ۳۷: عکسهای عروسی دوستتون رو با دستهای چرب تماشا کنین
روش ۳۸: پیچهای کوک گیتار دوستتون رو که ۵ دقیقه دیگه اجرای برنامه داره حداقل ۲۷۰ درجه در جهات مختلف بچرخونین
روش ۳۹: با یه پیتزا فروشی تماس بگیرین و شماره تلفن پیتزا فروشی روبروییش که اونطرف خیابونه رو بپرسین

روش ۴۰: شیشه های سس گوجه‌فرنگی و هات سس فلفل رو عوض کنین
روش ۴۱: موقع عکس رسمی انداختن برای هر کس جلوتونه شاخ بذارین
روش ۴۲: توی ظرفهای آجیل برای مهموناتون فقط پسته‌ها و فندقهای دهان بسته بذارین
روش ۴۳: شونصد بار به دستگاه پیغام گیر تلفن دوستتون زنگ بزنین و داستان خاله سوسکه رو تعریف کنین
روش ۴۴: توی روزهای بارونی با ماشینتون با سرعت از وسط آبهای جمع شده رد بشین

روش ۴۵: توی جای کارت دستگاههای عابر بانک چوب کبریت فرو کنین

روش ۴۶: جای برچسبهای قرمز و آبی شیرهای آب توالت هتل‌ها رو عوض کنین
روش ۴۷: یکی از پایه‌های صندلی معلم یا استادتون رو لق کنین

روش ۴۸: توی مهمونی‌ها مرتب از بچه چهار ساله تون بخواین که هر چی شعر بلده بخونه
روش ۴۹: چراغ توالتی که مشتری داره و کلید چراغش بیرونه رو خاموش کنین
روش ۵۰: ورقهای جزوه ۳۰۰ صفحه‌ای دوستتون که ازش گرفتین زیراکس کنین و قاطی‌پاتی بذارین، یه بر هم بزنین، بعد بهش پس بدین

سه شنبه 11/12/1388 - 17:53
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته