• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 269
تعداد نظرات : 379
زمان آخرین مطلب : 4404روز قبل
شعر و قطعات ادبی

چند وقت است دلم می گیرد            

دلم از شوق حرم می گیرد
مثل یک قرن شب تاریک است
مثل این است که دارد کم کم
هستی ام رنگ عدم می گیرد
دسته سینه زنی در دل من
نوحه می خواند و دم می گیرد
گریه ام !یعنی باران بهار!
هم نمی گیرد و هم می گیرد!
بس که دل تنگی من بسیار است
دلم از وسعت کم می گیرد
لشکر عشق،حرم را به خدا!
به خود عشق قسم می گیرد....
                             اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سر مستودع فیها به عدد ما احاط به علمک
سه شنبه 7/2/1389 - 11:26
شعر و قطعات ادبی
آقا سلام                           
آقا سلام حال شما خوب است؟
این هفته جمعه منتظرت باشیم؟
از دوری ات همیشه ملالی هست،
تا کی عزیز، بی خبرت باشیم؟
دستی بکش به روی تمام شهر،
اینجا هوا همیشه آلوده است
حالاکه پشت این همه دیواریم،
آقا چگونه در نظرت باشیم؟
مادر همیشه بعد نماز صبح ،
بعد از دعای سبز فرج می گفت:
می شد که جز قافله سیصد
یا جزء سیزده نفرت باشیم؟
تهران - به سمت عشق،ولیعصر
جای شما دو مرتبه خالی تر
تونیستی و دور بر نامت،
هستیم که تا دور و برت باشیم.
ما را ببخش که گرچه مه آلودیم
ما را که از گناه خود ابریم
ما را که هیچ وقت نمی خواهیم
از مایه های دردسرت باشیم
این روزها همیشه کسی در باد
می خواند آفتابی نامت را
گفتی که پشت ابر نمی مانی
این هفته منتظرت باشیم؟؟؟؟؟؟؟
سه شنبه 31/1/1389 - 11:33
شعر و قطعات ادبی
به خدا منتظر ماست!                            
به مهتاب قسم!به فریاد قسم!
به غم غربت آن یار قسم!
كه نه دل ماند و نه دلدار!
...ندانم كه چه شد در پی دیوار!
به بر عشق دگر بار
صد بار تنیدیم ز اغیار
بیا تا به خود آییم
چه كردیم؟چه خواندیم؟به سوی كه راندیم؟
این چنین مانده تنها و به تماشای چه ماندیم؟
بیا تا به خود آییم
به غم عشق در آییم
...به سوی خیمه دلدار شتابیم و چنین نغمه
سراییم:
او در به در ماست
          به خدا منتظر ماست....


اللهم عجل لولیک الفرج
پنج شنبه 26/1/1389 - 12:50
شعر و قطعات ادبی

پرنده لب تنگ ماهی نشست، به ماهی نگاه کرد و گفت:

سقف قفست شکسته است چرا پرواز

 نمی کنی!!!!

پنج شنبه 26/1/1389 - 8:40
شعر و قطعات ادبی

سر خوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پیشانی خویشم
در بزم وصال تو نگویم ز كم و بیش
چون آیینه خو كرده به حیرانی خویشم
لب باز نكردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل طوفانی خویشم
یك چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم
از شوق شكرخنده لبش جان نسپردم
شرمنده جانان ز گران جانی خویشم
بشكسته تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم
هر چند امین بسته ی دنیا نیم، اما!
دل بسته ی یاران خراسانی خویشم!

                                   سروده مقام معظم رهبری

 

دشمنان بدانند اگر از سرهایمان کوه ها بسازنند فرزندانمان هرگز در کتاب تاریخ خود نخواهند خواند که سید علی خامنه ای تنها ماند.
اللهم عجل لولیک الفرج

دوشنبه 9/1/1389 - 10:51
دانستنی های علمی


 وقتی خودم رو از ساختمان پرت کردم،در حال پایین افتادن....
توی طبقه دهم،زن و شوهری که همیشه به داشتن روابط عاشقانه مشهور بودند ، در حالی دیدم که بدجوری باهم مشاجره می کردن!
پسر خشن و پر زور طبقه نهم رو دیدم که نشسته بود و های های گریه می کرد....
دختر جوان طبقه هشتم نامزدش رو در حال مصرف مواد مخدر پیدا کرده بود...
توی طبقه هفتم، همسایمون رو دیدم که مثل هر روز در حال خوردن داروی ضد افسردگی بود...
طبقه ششمی بیکار هم که طبق معمول هر روز،7 تا روزنامه خریده بود تا بلکه کار پیدا کنه...
توی طبقه پنجم دکتر داشت همسایمون رو که توی تصادف یک چشمش را از دست داده بود و باید تا آخر عمر می لنگید رو پانسمان می کرد...
تو طبقه چهارم هم که دوباره خواهر و برادر دعوا راه انداخته بودن...
توی طبقه سوم پیرمرد بیچاره مثل هر روز منتظر بود تا یکی به دیدنش بیاد...
خانم ساکن طبقه دوم به عکس شوهرش که 6 ماه پیش از دست داده بود زل زده بود...
قبل از اینکه خودم رو پرت کنم فکر کردم از همه بد شانس ترو بدبخت ترم!!!!
اما حالا فهمیدم که هر کس مشکلات و نگرانی های خودشو داره!
در آخرین طبقه فهمیدم که وضعیتم اونقدرها هم بد نیست ،اما................
اما دیگه فرصتی برای تغییر تصمیم نداشتم، فقط وقت کردم از خدا بخوام زنده بمونم!
زنده بمونم و بهش قول دادم اگه زنده بمونم به بقیه آدما یه چیزایی رو بگم!!!!
به آدما بگم:
   سختی ها فانی اند و سرسخت ها باقی
به آدما بگم:
  مردن شجاعت نمی خواد زنده موندن و زندگی کردن شجاعت می خواد
بهشون بگم:
   به خدا نگن که چه مشکلات بزرگی دارن ، بلکه به مشکلاتشون بگن که چه خدای بزرگی دارن
و بگم :

تا شقایق هست زندگی باید کرد!


دوشنبه 17/12/1388 - 18:31
دانستنی های علمی
زمانی که سارا دختر هشت ساله ای بود،روزی گفتگوی پدر و مادر خود را در باره برادرش شنید!سارا فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.پدر به تازه گی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد.سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت:تنها معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد،قلک را شکست ،سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد!
فقط پنج دلار!!!!
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به دارو خانه رفت.جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند. ولی سر داروساز شلوغتر از آن بود که متوجه یک بچه هشت ساله شود!!بالاخره حوصله سارا سر رفت سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.داروساز جا خورد!رو به دخترک کرد و گفت چه می خواهی؟؟؟
دخترک جواب داد:برادرم خیلی مریض است،می خواههم معجزه بخرم!
داروسازگفت:ببخشید!!!
دخترک توضیح داد:برادر کوچک من داخل سرش چیزی رفته،بابایم می گوید فقط معجزه می تواند او را نجات دهد!
من می خواهم معجزه بخرم!قیمتش چند است؟؟؟
داروسازگفت:متأسفم دخترجان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم!
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت:شما را به خدا او خیلی مریض است و پدرم پول ندارد تا معجزه بخرد!!
این هم تمام پول من است،من کجا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مردی که گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت ،از دخترک پرسید:چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد!
مرد لبخندی زد و گفت:چه جالب فکر می کنم این قدر پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:من می خواهم برادر و والدینت را ببینم،فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد!
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود!
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد واو از مرگ نجات یافت!
پس از جراحی پدرنزد دکتر رفت و گفت:از شما متشکرم ،نجات پسرم یک معجزه واقعی بود!می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟؟؟
دکتر لبخندی زد و گفت:فقط پنج دلار....

 

 

دوشنبه 17/12/1388 - 17:47
دانستنی های علمی

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: < به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ > شاگردان جواب دادند < 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم > استاد گفت : < من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا" وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟>

شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .
استاد پرسید :
< خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.


< حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟ شاگرد دیگری جسارتا" گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا" کارتان به بیمارستان خواهد کشید > و همه شاگردان خندیدند  

استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟
درعوض من چه باید بکنم ؟
شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا" مشکلات زندگی هم مثل همین است .
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید .
اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد .
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید. که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید! 

دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .

زندگی همین است!

 


 

دوشنبه 17/12/1388 - 16:48
شهدا و دفاع مقدس
اتل متل شهادت

اتل متل گم شدم تو این جاده باریک

دنبال تو میگردم تو این مسیرتاریک

راه من از تو دوره گم شده این بی زبون

دنبال تو میگرده ، گمنامه و بی نشون

عطش فرا گرفته ، چند سالی هست که تشنه ام

برای دل بریدن ، دنبال تیغ و دشنه ام

تو تشنگی اسیرم ، اینم یه عادت شده

قدم زدن تو ظلمت واسه من راحت شده

حرف دلم رو دارم با تاریکی میسازم

دارم کم کم بازی رو خود منم میبازم

خدای مهربون ، دلهای عاشقونه

بگو بنده ت تو مرداب ، تا کی باید بمونه؟

باید هر روز بشینه دست به دعا بمونه؟

یا که باید بجنگه ، ذکر فرج بخونه؟

چونکه تنهای تنهاست باید یه جا بشینه؟

تو تاریکی این شهر بی شرمی رو ببینه؟

جماعت تو جاده.... تاریکی خیلی آشناست

حرفای ایندفعه هم فقط برای شماست

کجا رفته دینتون؟ چند از شما خریدن

که تو دانشگاهمون چادر زسر کشیدن

به جایی که صورتت، سرخ شه و آب شی، از شرم

میگی کاری نکرد که .... تازه استاد، دمت گرم!

دارم واسه کی میگم وقتی که شهر تو خوابه

به عینه گفتند رسول(ص) دروغه و سرابه

یه دفعه چی شد خدا؟ که دلهامون جدا شد

یعنی با یک ماهواره . مسلمون بی خدا شد؟

چه جوریه؟ که خورشید مونده از جاده حیرون

که روزهای جاده هم تاریکه و بی نشون

شاید برای اینه ، که چشمامون رو بستیم

یا تو شک خداوند ، تو دوراهی نشستیم

دلم روا نیست بگم پشت علی(ع) چی گفتن

اونایی که استاد چرندیات مفتن

بغض توی گلو هم انگاری دیگه مرده

نگفته های قبلی حالا شده یه عقده

آرزوهای ما شد همش خیالات خام

تو این کویر فقط من، یک آرزو رو میخوام

همون که خیلی وقته رنگ جدایی شده

همون که دیگه ، برام تیر رهایی شده

آرزوی پریدن فقط میخواد سعادت

کاشکی که قسمت بشه ، اتل متل شهادت

زنده یاد ابوالفضل سپهر 

با یک صلوات از اویاد کنید...

دوشنبه 17/12/1388 - 14:11
شهدا و دفاع مقدس
اتل‌ متل‌ توتوله
چشم‌ تو چشم‌ گلوله
اگر پاهات‌ نلرزید
نترسیدی‌ قبوله

دیدم‌ كه‌ یك‌ بسیجی
نلرزید اصلاً پاهاش
جلو گلوله‌ وایستاد
زُل‌ زده‌ بود تو چشاش

گلوله‌ هم‌ اومد و
از دو چشم‌ مردونه
گذشت‌ و یك‌ بوسه‌ زد
بوسه‌ای‌ عاشقونه

عاشقی‌ یعنی‌ اینكه
چشمهایی‌ كه‌ تا دیروز
هزار تا مشتری‌ داشت
چندش‌ میاره‌ امروز

اما غمی‌ نداره
چون‌ عاشق‌ خداشه
بجای‌ مردم‌ خدا
مشتری‌ چشماشه

یه‌ شب‌ كنار سنگر
زیر سقف‌ آسمون
میای‌ پیش‌ رفیقت
تو اون‌ گلوله‌ بارون

با اینكه‌ زخمی‌ شده
برات‌ خالی‌ می‌بنده
میگه‌ من‌ كه‌ چیزیم‌ نیست
درد میكشه‌ می‌خنده

چفیه‌ رو ور میداری
زخم‌ اونو می‌بندی
با چشمای‌ پر از اشك
تو هم‌ به‌ اون‌ می‌خندی

انگاری‌ كه‌ میدونی
دیگه‌ داره‌ می‌پّره
دلت‌ میگه‌ كه‌ گلچین
داره‌ اونو می‌بره

زُل‌ میزنی‌ تو چشماش
با سوز و آه‌ و با شرم
بهش‌ میگی‌ داداش‌ جون
فدات‌ بشم‌ دمت‌ گرم

میزنی‌ زیر گریه
اونم‌ تو آغوشته
تو حلقه‌ دستاته
سرش‌ روی‌ دوشته

چون‌ اجل‌ معلق
یه‌ دفعه‌ یك‌ خمپاره
هزار تا بذر تركش
توی‌ تنش‌ میكاره

یهو جلو چشماتو
شره‌ خون‌ می‌ گیره
برادر صیغه‌ایت
توبغلت‌ میمیره

هیچ‌ می‌دونی‌ چه‌ جوری
یواش‌ یواش‌ و كم‌كم
راوی‌ یك‌ خبرشی
یك‌ خبر پراز غم


هیچ‌ می‌دونی‌ چه‌ جوری
یواش‌ یواش‌ و كم‌كم
راوی‌ یك‌ خبرشی
یك‌ خبر پراز غم

به‌ همسفر رفقیت
كه‌ صاحب‌ پسر شد
بری‌ بگی‌ كه‌ بچه
یتیم‌ و بی‌پدر شد

اول‌ میگی‌ نترسین
پاهاش‌ گلوله‌ خورده
افتاده‌ بیمارستان
زخمی‌ شده‌، نمرده

زُل‌ میزنه‌ تو چشمات
قلبتو می‌سوزونه
یتیمی‌ بچه‌ شو
از تو چشات‌ میخونه

درست‌ سال‌ شصت‌ و دو
لحظة‌ تحویل‌ سال
رفته‌ بودیم‌ تو سنگر
رفته‌ بودیم‌ عشق‌ و حال

تو اون‌ شلوغ‌ پلوغی
همه‌ چشارو بستم
دستهاتوی‌ دست‌ هم
دورسفره‌ نشستیم

مقلب‌ القوب‌ رو
با همدیگر می‌خوندیم
زوركی‌ نقل‌ ونبات
تو كام‌ هم‌ چپوندیم

همدیگر و بوسیدیم
قربون‌ هم‌ میرفتیم
بعدش‌ برا همدیگر
جشن‌ پتو گرفتیم

علی‌ بود و عقیلی
من‌ بودم‌ و مرتضی
سید بود و اباالفضل
امیرحسین‌ و رضا

حالا ازاون‌ بچه‌ ها
فقط‌ مرتضی‌ مونده
همونكه‌ گازخردل
صورتشو سوزونده

آهای‌ آهای‌ بچه‌ ها
مگه‌ قرار نذاشتیم
همیشه‌ با هم‌ باشیم
نداشتیما، نداشتیم

بیاین‌ برا مرتضی
كه‌ شیمیایی‌ شده
جشن‌ پتو بگیریم
خیلی‌ هوایی‌ شده

می‌سوزه‌ و می‌خنده
خیلی‌ خیلی‌ آرومه
به‌ من‌ میگه‌ داداش‌ جون
كار منم تمومه

مرتضی‌ منم‌ ببر
یا نرو، پیشم‌ بمون
میزنه‌ تو صورتش
داد میزنم‌ مامان‌ جون


مامان‌ میاد ودست
بابا جون‌ و میگیره
بابام‌ با این‌ خاطرات
روزی‌ یه‌ بار میمیره

فقط‌ خاطره‌ نیست‌ كه
قلب‌ اونو سوزونده
مصلحت‌ بعضی‌ها
پشت‌ اونو شكونده

برا بعضی‌ آدما
بنده‌های‌ آب‌ و نون
قبول‌ كنین‌ به‌ خدا
بابام‌ شده‌ نردبون

همونایی كه راه
دزدی رو خوب می دونن
ما خون دادیم و اون ها
عین زالو می مونن

دشمنای انقلاب
ترسوهای بی پدر
آهای غنیمت خورا
بپا بابا ، یواش تر

ای كه به این انقلاب
چسبیدی عین كنه
خط و نشون می كشی
النگوهات نشكنه

فكرنكنی علی رو
ماها تنها می ذاریم
مااهل كوفه نیستیم
دخلتونو میاریم...
____________________________________________________________________________________________________________

دشمنان بدانند اگر از سرهایمان کوه ها بسازنند فرزندانمان هرگز در کتاب تاریخ خود نخواهند خواندکه خامنه ای تنها ماند.

اللهم عجل لولیک الفرج


دوشنبه 17/12/1388 - 14:1
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته