• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 269
تعداد نظرات : 379
زمان آخرین مطلب : 4408روز قبل
دعا و زیارت
یکی یکی کوبه در خانه هاشان را کوفت.   
یکی یکی سلامشان داد.
یکی یکی شان را وعده گرفت؛وعده شان هم داد؛قرار شد فردا همه بیایند.
یکی یکی یادشان آورد،ماجراهایی را که به مصلحت یاد نمی آوردند.
سوال هایی که جوابشان را خوب می دانستد- چون دیده بودند و لمس کرده بودند - یک بار دیگر پاسخ گفت.
نشانشان داد مردی را که آرام دهانه چهارپا را گرفته بود و ظاهرا" به خاطر نمی آوردنش!
به تمامشان گفت فردا بیایید و بگویید پدرم چه گفت،چه وعده گرفت،چه خواست بنویسد .که گفتند:«هزیان می گوید»،انگار آغاز دعوت است که مجنونش نامیدند.
لعنتشان باد!
فردا اما!هیچ کس نیامد.
گروهی به مصلحت و مسلمین نیامدند،جمعی به تقیه در خانه نشستند و باقی شاید فکر کردند که دیشب خواب نما شده اند!
همان چند نفر همیشگی دوباه آمدند.همان هایی که دیشب هم دور«پیاده و سوار » بودند و می پاییدندشان.
ساعتی ایستادند.کسی اضافه نشد. هم برگشتند خانه یکی یکی شان را صدا زد؛خطابشان کرد.با انگشت نشانشان کرد؛به جوان ها چیزی گفت؛با انصار اما حرف دیگری داشت،حتی چند جمله با خلیفه گفت؛کسی جواب نداد،هیچ رگی از هیچ گردن سرخی متورم نشد.ک سرشرا بالا نیاورد،پیران با محاسنشان بازی می کردند،انگار کمرگ توی مسد پاشیده بودند.با هر موصوفی آغاز کرد نشدبا هر صنعتی پایان برد نگرفت.انگار نفرین آسمان وزمین گوش هایشان را پوشانده بود.
- کسی سخنی ندارد؟
پایین که آمد همه شان متفرق شدند. گروهی به مصلحت،جمعی به تقیه و باقی هم باز شاید فکر کردند خواب نما شده اند...
یکی یکی نفرین شان کرد.
نه...از اول نفرین نکرد.اول از هر کدام پرسید تا مطمئن شود می دانند.البته وقتی می پرسید و زمانی که جواب می شنید،ان گاه که آمدند و آن گاه که رفتند،نیم نگاهی شان هم نکرد.تنها پذیرفتشان،آن هم چون «صاحبخانه»گفته بود.
گفت: «به خاطر دارید درباره ام چه گفت؟» گفتند:«تمام و کمال»
پرسید:«یادتان هست چه وصیتی کرد؟» جواب دادند:«کلمه به کلمه»
خواست خیلی سوال های دیگری بپرسد،ولی همه را رها کرد.فقط گفت: «یادتان هست گفته بود رضایت من رضایت خدا است؟»
به هم نگاه کردند؛گفته بود.
خیلی سخت دست هایش را بالا آورد همان طور که خوابیده بود دعا کرد.دعا که تمام شد یکی از دو میهمان گریه اش گرفت.آن یکی زد به پهلویش،برخاستند و رفتند.
علی که آمد،گفت:« سلام! هنوز هستم و می دانم چطور شیرین سلامت بدهم که تلخی تمام آن جواب سلام های نشنیده را فراموش کنی؛ هنوز هستم علی
                                             منبع:سروش جوان،سال چهارم- شماره53
يکشنبه 26/2/1389 - 9:42
دعا و زیارت

دستش را که سایبان چشمانش کرد،نخل های سرسبز    

 و بلند مدینه به چشمش آمدند و پشت سر آن ها،

خانه های کوتاه و گلی مدینه که در امواج سراب

 می لغزیدند و بالا و پایین می رفتند.نفس عمیقی

 کشید تا نسیم خنکی را که از سمت مدینه می آمد

 را حس کند،نسیم بوی آشنایی را با خود داشت.

بوی پیامبر، بوی مسجد نبی، بوی مناره ی کوتاهی

 که او سال های سال بر فراز ان اذان گفته بود و

 بوی عجیبی که از لابه لای کوچه های بنی هاشم گذرکرده بودو او نمی دانست چیست.از دروازه شهر که عبور کرد،کناری ایستاد.به احترام شهرپیامبر خاک گرد و غبار لباسش را تکاند.سنگریزه ها و خارهایی را که در طول چندید روز مهمان پاهایش بودند،بیرون آوردو دست ها و صورتش را به خنکای آب نهر کوچکی سپردکه راه به نخلستان های اطراف داشت.نگاهی به دور و برش کرد مردم سرگرم کار روزانه ی خود بودند و کسی متوجه او نشد.خودش هم همین را می خواست،چه بهتر که با مردمی رو به رو نشود که پیکر پیامبرشان را روی زمین گذاشتند و به دنبال تعیین خلیفه رفتند.
وارد کوچه بنی هاشم شد؛کوچه تنگ و باریکی که هر روز به عشق دیدن پیامبر آنجا می ایستاد و تا پیامبر برای رفتن به مسجد راهی می شد،به دنبال او راه می افتاد.
به هوای دختر پیامبر آمده بود .خواب دیده بود و ترس از تعبیر ندانسته ی خوابش او را به اینجا کشانده بود.پیامبر را تا به حال این طور آشفته ندیده بود؛موهای ژولیده ،سر و روی خاک آلود و چهره ای غمگین و خسته که از تنهایی فاطمه گفته بود؛ بی کسی علی....
خانه علی را جستجومی کرد تا احوال دخترپیامبررا بپرسد،وگرنه او عهد کرده بود که دیگر به مدینه ای که خاندان پیامبر را فراموش کرده بودند،باز نگردد.بر در خانه که رسید،از تعجب خشکش زد؛تکه حصیری سوخته از در خانه آویزان بود؛
- حتما" اشتباه کرده ام!
به خانه های اطراف نگاه کرد،چند قدم به این طرف و آن طرف رفت.
- نه همین جاست! خانه علی ؛ اما.....
با نگرانی جلو رفت:«سلام بر اهل بیت پیامبر.» حسن و حسین تکه حصیر را کنار زدند و بیرون دویدند.آری همان صدای آشناست
- بلال ! بلال آمده!
هر دو را در آغوش گرفت و اشک در چشمانش جاری شد.
- قربان خاک پایتان بروم عزیزان پیامبر،خدا را شکر که سلامتید.لحظه ای گذشت،حسن و حسین در آغوش بلال خاطره ی روزهای خوش گذشته را به یاد آوردند و بلال عطر دل انگیز پیامبر را از آن دو استشمام می کرد.
- مادرتان .....مادرتان کجاست؟
حسن و حسین دستهایش را گرفتند و به داخل بردند.همه چیز همان طور بود.اتاق کوچک و محقر فاطمه و علی و پرده ای که آن را به دو نیم می کرد.
- یا الله. سلام بر دختر پیامبر خدا.
فاطمه صدای بلال را شناخت.منتظرش بود؛که پیامب ردر خواب وعده داده بود بلال برای عیادت پیش خواهد آمد.
- سلام بر تو،موذن پدرم رسول خدا
صدای لرزان و ضعیف فاطمه از پشت پرده ،نگرانی اش را بیش تر کرد.
- با تو چه کرده اند بانو؟
بلال دیگر به هیچ چیز فکر نمی کرد،هیچ صدایی را نمی شنید،گویی که مردم را نمی بیند؛می دوید و برای خودش راه باز می کرد. پایش به سنگی گرفت و زمین خورد،بهدست های خون آلوده اش توجهی نکرد،به سرعت بلند شد و به راه افتاد.پله های مناره ی مسجد پیامبر را دیده و ندیده بالا رفت و در بلندی آن ایستاد.چه باشکوه !مدینه را در زیر پای خویش می دید،درست مثل همان روزها که در حال اذان گفتن به راه علی خیره می شد و وضو گرفتن پیامبر را می نگریست؛اما این بار با تمام دفعات فرق می کرد.این بار فقط به خواهش فاطمه آمده بود:«می خواهم پیش از مرگ،یک بار دیگر با صدای اذان تو نماز بخوانم،فقط یک بار دیگر....»
- الله اکبر...
صدایش در شهر پیچید
- الله اکبر...
مردم لحظه ای دست از کارکشیدند؛گویی مدینه به یکباره در سکوت فرو رفت.
- الله اکبر،الله اکبر...
پس از مدت ها صدای آشنا از بالای مناره ی مسجد پیامبر می آمد.در دل همه تردید افتاده بود.آیا...
- اشهد ان لا اله الا الله
- آری ، به خدا قسم صدای بلال است که می آید.مردم بی اختیار به طرف مسجد دویدند
- این بلال است که آمده!
- آری !این بلال است!
- اشهد ان....
فریاد«بلال» مردم که به یکدیگر خبر ورود موذن پیامبر را می دادند،با صدای اذان در هم آمیخت.
- ....محمد رسول الله
مردم پای مناره جمع شده بودند و به او نگاه می کردند،عده ای با چشم اشک آلود و عده ای متعجب
- اشهد....
تا خواست جمله بعدی را بگوید ،فریاد حسن و حسسین را شنید.هراسان به پایین نگاه کرد.حسن و حسین از انتهای کوچه دوان دوان آمدند تا پای مناره رسیدند:
- بلال ! تو را به خدا ،دیگر اذان را ادامه نده مادرمان بر سر سجاده از هوش رفته ....
و گریه امانشان نداد.بلال پایین آمد و آن دو را در آغوش کشید.سرش را بلند کرد و به چهره های شرمسار اهل مدینه نگریست،خواست چیزی بگوید:اما بغض و خشم اجازه نداد.گونه های حسین را بوسید؛جمعیت را شکافت و به راه افتاد.
از دروازه ی مدینه که بیرون می رفت ،زیر لب می گفت: « مرا ببخش بانو». نسیمی را بر صورتش حس می کرد که از بالای کوچه بنی هاشم گذشته بود و بوی آشنایی را با خود داشت؛ بوی غربت علی...
                                   منبع:سروش جوان،سال چهارم- شماره53

 

 

يکشنبه 26/2/1389 - 9:37
دانستنی های علمی
پیرگفت:                                            
شرمنده ام؛
شرمگین ام؛
روسیاهم!
چه بسیار لحظه ها که به یاد تو سپری کردم
و چه بسیار ثانیه ها
و چه بسیار دقیقه ها
و چه بسیار ساعت ها...!
و اکنون - که راهی نمانده است تا پایان راه-
چه پشیمانم
وچه تهی
و چه کوله ی سنگینی است بر پشتم از گناه؛
گناه بی تو بودن،
خالی از یاد تو بودن
تهی از عشق تو بودن
که این ها همه یعنی نبودن!
و اکنون
در آستانه رحیل
شرم می کشد مرا؛که هیچ ندارم از حاصل عمر
تا شایسته تقدیم تو باشد و در حد گوشه ی ناچیزی از جبران
محبت تو؛
تویی که مهربانترینی برای من...
نه دعایی که از عمق جان خوانده باشم!
نه سرشکی که از سوز فراقت ریخته باشم!
نه زخمی که از درد عشقت داشته باشم!
نه دلی که با یاد تو پیوند زده باشم1
نه چشمی که به راه تو دوخته باشم!
نه...
و اکنون من،
آمده ام
تا دل را،همه
و همه دل را
تقدیم تو کنم!
مگو که دیر شده است...
مپرس که تا به حال کجا بودم....
مخواه که بیش از این آب شوم از حرارت خجالت خود..
پس نگو..
نپرس
نخواه
که به خدا رسم مهربانی تو چنین نبوده است
و برای همین است که اکنون- که آسمان نزدیک تر است از همیشه- طمع کرده ام بر مهر بی کران تو
پس رهایم مکن...
ای آیت مهر پیشه ی ارحم الراحمین!

منبع: «او» ...گفت،نوشته سید محمد علوی

پنج شنبه 23/2/1389 - 17:8
دانستنی های علمی

 چه روز ها شب و شبستان سپید شد نیامدی
و انتظار قامتش خمیده شد نیامدی
چه دیده ها به خون دل مزین و تو دیده ای
مگر به رقص شعله ها،به دیده ها نیامدی؟

.....


گفته بودی می آیم آن زمان که نور در میان
 ظلمت به غربت نشسته است و پروانه ها به انتظار پر گوشوده اند.زمین غرق در خون گشته و با هزاران پروانه سینه سپر کرده در مقابل ظلم،ایران کربلایی گشت...
سینه ها در غربت وصالت به انتظار نشست و پروانه های منتظر،غروب جمعه را به شوق ظهورت یک به یک می شمردند و چشمان به باران فراق تو عهد تجربه بست و سوختند و پرکشیدند و چه زیبا و یک صدا خوانده بودند که " وان رجعتکم حق لا ریب فیها"
چگونه از غربت تو بنویسم که تو حاضری و من بر غربت کبری خویش نشسته ام.نشسته و بر تیرگی روزگار خویش می نگرم بر آتشی که به جان دارم و سحری که در راه است.این بار از حضور تو می نویسم:  
                                          برای ظهور ما دعا کن...

 

پنج شنبه 23/2/1389 - 16:57
ادبی هنری

سلام                                        
حال همه ما خوب است....
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور 

که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند،

با این همه عمری اگر باقی بود طوری از

کنار زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی

بی جفت بلرزد ونه این دل ناماندگار بی درمان،

تا یادم نرفته است بنویسم
حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود!می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است، اما تو لااقل حتی هر وهله...گاهی، هر از گاهی، ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟
راستی خبرت بدهم
خواب دیده ام خانه ای خریده ام...بی پرده...بی پنجره ...بی در...بی دیوار...
هی بخند....
بی پرده بگویمت:چیزی نمانده است،من چهل ساله خواهم شد!
فردا را به فال نیک خواهم گرفت.
دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید از فراز کوچه ما می گذرد
باد بوی نام های کسان من می دهد.
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟؟؟
......
نامه ام باید کوتاه باشد...ساده باشد... بی حرفی از ابهام و آینه
از نو برایت می نویسم
"حال همه ما خوب است ...اما تو باور نکن!"
بیا برویم رو به روی باد شمال
آن سوی پرچین گریه ها سر پناهی خیس از مژه های ماه را بلدم که بی راهه دریا نیست ...
دیگر از این همه سلام ضبط شده بر آداب لاجرم خسته ام!
بیا برویم...
آن سوی هر چه حرف و حدیث امروز است همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقی است!می توانیم بدون تکلم خاطره ای حتی کامل شویم!می توانیم دمی در برابر جهان به یک واژه ساده قناعت کنیم!
من حدس می زنم از آواز آن همه سال و ماه، هنوز بیت ساده ای از غربت گریه را به یاد آورم!من خودم هستم!بیخود این آینه را روبه روی خاطره مگیر!هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است!
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزار ساله برخواستم!!!!
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می کنم!
صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند!
صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کامل تر شود!
صبوری می کنم تا طلوع تبسم
تا صحن سایه
تا سراغ همسایه
صبوری می کنم تا مَدار...تا مُدارا... مرگ
تا مرگ ....
خسته از دق الباب نوبتم،آهسته زیر لب چیزی، حرفی،سخنی بگوید!
مثلا" وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت
مرا نمی شناسد مرگ
یا کودک است هنوز و یا شاعرانه ساکت اند...
حالا برو ای مرگ
برادر
ای بیم ساده آشنا
تا تو دوباره باز آیی من هم دوباره عاشق خواهم شد....

«با صدای زنده یاد خسرو شکیبایی»
با یک صلوات از او یاد کنیم...


سه شنبه 21/2/1389 - 9:49
دانستنی های علمی
گفتم: مهربانی را از که آموختی؟
گفت: از پسرکی که خورشید را در نقاشی اش سیاه می کشید تا پدرش زیر آفتاب سوزان نسوزد.......

دوشنبه 20/2/1389 - 11:17
شعر و قطعات ادبی

 زندگی بافتن یک قالیست

نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی

نقشه را اوست که تعیین کرده 

تو در این بین فقط می بافی

نقشه را خوب ببین

نکند آخر کار

قالی زندگیت را نخرند!!!!

سه شنبه 14/2/1389 - 10:7
خواستگاری و نامزدی
پرسیدم... ،                    
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
با كمی مكث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .
پرسیدم ،
آخر .... ،
و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..
داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ...
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به .... ،
كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :
زلال باش ..... ،‌ زلال باش ...... ،
فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،

زلال كه باشی، آسمان در توست.....

شنبه 11/2/1389 - 12:6
شعر و قطعات ادبی


جمعه
چرا باز هم غم؟
چرا باز دلشوره های دمادم؟

پسینگاه جمعه؛
همان لحظه های هبوط!
همان وقت میلاد آدم!

زنده یاد قیصرامین پور

جمعه 10/2/1389 - 12:7
دعا و زیارت

نمی دانم از او چه بگویم؟ چگونه بگویم؟
خواستم از "بوسوئه" تقلید کنم،خطیب نامور فرانسه که روزی در مجلسی با حضور لوئی ، از "مریم" سخن می گفت.
گفت: هزار و هفتصد سال است که همه سخنوران عالم...
گفت: هزار و هفتصد سال است که همه فیلسوفان ومتفکران ملت ها....
گفت: هزار و هفتصد سال است که همه شاعران جهان...
گفت: هزار و هفتصد سال است که همه هنرمندان و چهره نگاران ،پیکر سازان بشر،در نشان دادن سیما و حالات مریم اعجاز کرده اند.اما مجموعه گفته ها و اندیشه ها و کوشش ها و هنرمندیهای همه در طول این قرن های بسیار ، به اندازه یک کلمه نتوانسته اند عظمت های مریم را باز گویند که:«مریم مادر عیسی است»
و من خواستم با چنین شیوه ای از فاطمه بگویم:
                 باز درماندم:
خواستم بگویم : فاطمه دختر خدیجه بزرگ است.
                                     دیدم که فاطمه نیست....

خواستم بگویم که: فاطمه دختر محمد(ص) است.
                                      دیدم که فاطمه نیست....
خواستم بگویم که : فاطمه همسر علی است.
                                      دیدم که فاطمه نیست....
خواستم بگویم که : فاطمه مادر حسین است.
                                   دیدم که فاطمه نیست....
خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است.
                                  باز دیدم که فاطمه نیست....
نه اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.
                                        فاطمه ،فاطمه است.

                                                                                                 دکتر علی شریعتی

جمعه 10/2/1389 - 12:3
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته