دو داستانک پندآموز
یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچگاه فراموش نشود.
اول: بهترین خبر
روزی "روبرت دو ونسنزو Robert De Vincenzo" گلفباز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی، لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن میشود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش میرفت که زنی به وی نزدیک میشود. زن پیروزیاش را تبریک میگوید و سپس عاجزانه میافزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سختی، در شرف مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
"دو ونسنزو" تحت تأثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا كرد و در حالی که آن را در دست زن میفشرد، گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو میکنم.
یک هفته پس از این واقعه، دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالیرتبه انجمن گلفبازان به میز او نزدیک میشود و میگوید: «هفته گذشته چند نفر از بچههای مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه، با زنی صحبت کردهاید. میخواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و در شرف مرگی ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده است؛ او شما را فریب داده، دوست عزیر!»
دو ونسزو میپرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچهای در میان نبوده است؟
مرد جواب میدهد: بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو میگوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
دوم: ارزش دوست
حکایت اینگونه آغاز میشود که دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو، سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند.
دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود، بدون اینکه حرفی بزند، روی شنهای بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست زندگیام سیلی محکمی به صورتم زد.»
آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچهای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیشآمده را فراموش کنند. همچنانکه مشغول شنا بودند، ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود، حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای، وی را به سمت پایین میکشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد.
مرد که خود را از مرگ حتمی نجاتیافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد: «امروز بهترین دوست زندگیام مرا از مرگ قطعی نجات داد.» دوستی که او را نجات داده بود، وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید، با شگفتی پرسید: «وقتی به تو سیلی زدم، روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم، روی سنگ حک میکنی؟» مرد پاسخ داد:
«وقتی دوستی تو را آزار میدهد، آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو، آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آن را در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی.»
یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچگاه فراموش نشود.
ما آمدهایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم، نه به هر قیمتی زندگی کنیم!