تبیان، دستیار زندگی
یکی اسبی از دوستی به عاریت خواست، گفت:اسب دارم اما سیاه است. گفت: مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد؟ گفت: چون نخواهم داد همین‌قدر بهانه بس است!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بیا با هم بخندیم

خنده، آیکون، احساس

سه لطیفه از عبید زاکانی

ظریفی مرغ بریانی در سفره بخیلی دید که سه روز پی در پی بود و نمی خورد. گفت: عمر این مرغ بعد از مرگ درازتر از عمر اوست پیش از مرگ!

یکی اسبی از دوستی به عاریت خواست، گفت:اسب دارم اما سیاه است. گفت: مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد؟ گفت: چون نخواهم داد همین‌قدر بهانه بس است!

سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند، خوشش آمد، گفت:بادنجان، طعامی است خوش. ندیمی مدح بادنجان، فصلی پرداخت. چون سیر شد گفت: بادنجان سخت مضر چیزی است. ندیم باز در مضرت بادنجان، مبالغتی تمام کرد، سلطان گفت: ای مردک! نه این زمان مدحش می گفتی؟ ندیم گفت: من ندیم توأم، نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را.

چرا والدین پیر می شوند؟!

خنده

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجوا کنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»

کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»

رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»

کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»

ـ مشغول چه کاری است؟

کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»

رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی‌اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»

صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»

رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»

کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»

رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»

کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجوا کنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من»


باشگاه كاربارن تبیان - ارسالی از عافی