تبیان، دستیار زندگی
توی قصابی بودم که پیرزنی آمد و گوشه ای ایستاد ... بعد از چند لحظه آقای شیک پوشی داخل شد و گفت...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تلخ اما آموزنده

؟

توی قصابی بودم که پیرزنی آمد و گوشه ای ایستاد ...

بعد از چند لحظه آقای شیک پوشی داخل شد و گفت: ابراهیم آقا! زحمت بکشید پنج کیلو فیله گوساله به من بدهید، عجله دارم ...

قصاب شروع به بریدن فیله کرد و اضافه های آن را هم جدا کرد...

همین طور که مشغول کارش بود، از پیرزن پرسید: شما چه می خواهید، مادر؟

پیرزن کمی جلو آمد و در حالی که پانصد تومانی مچاله شده ای را روی پیشخوان می گذاشت، گفت: به اندازه این به من گوشت بده، پسرم.

قصاب از گوشه چشم نگاهی به پانصد تومانی کرد و گفت: پانصد تومان فقط آشغال گوشت می شود، بدهم؟!

پیرزن فکری کرد و گفت: بده مادر.

قصاب آشغال گوشت جوان را جدا می کرد و برای پیرزن می گذاشت...

آن جوان که فیله سفارش داده بود، همانطور که با موبایل خود بازی می کرد، گفت: مادر! این ها را برای سگت می خواهی؟

پیرزن نگاهی به جوان کرد و گفت: سگ؟!

جوان به علامت تایید سرش را تکان داد و گفت: سگ من این فیله ها را هم با التماس می خورد ... سگ شما چطور این آشغال ها را می خورد؟!

پیرزن گفت: می خورد مادر ... شکم گرسنه سنگ هم می خورد ...

جوان گفت: نژاد سگ شما چیست، مادر؟

پیرزن گفت: به او توله سگ دو پا می گویند، مادر ... می خواهم با این ها برای فرزندانم آبگوشت درست کنم! ...

اگر شما به جای شخصیت داستان بودید، چه می کردید؟

پیشنهاد می کنیم برای اطلاع از ادامه جریان به این تاپیک مراجعه کنید.

قطعا شما هم به اندیشه فرو می روید.


واحد امور کاربران سایت تبیان