تبیان، دستیار زندگی
همراه با آنالی اکبری صاحب مجموعه داستان «کار من جادو کردن است».
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کار من جادو ست

همراه با آنالی اکبری صاحب مجموعه داستان «کار من جادو کردن است».

فراوری: زهره سمیعی- بخش ادبیات تبیان
 داستان «کار من جادو کردن است».


 
آنالی اکبری متولد 1366 در تهران و کارشناس ارشد مردم‌شناسی است که از سال 87 به صورت جدی شروع به نوشتن کرده است. «کار من جادو کردن است» نخستین مجموعه‌ داستان اوست که شامل 65داستان کوتاه بوده و که سال پیش با مقدمه‌ سروش صحت و توسط نشر چارچوب منتشر شده است. به همین بهانه با او همراه می شویم.
 
*درباره ی«کار من جادو کردن است»
بیشتر داستان‌های این مجموعه، قبلاً در ستون روزانه‌ام در روزنامه هفت صبح کار شده بودند و بعضی‌هایشان را سال‌ها پیش در وبلاگم منتشر کرده بودم. «کار من جادو کردن است» مجموعه‌ای از نوشته‌های قدیمی و جدیدی است که مثل اعضای یک خانواده، بالاخره کنار هم جمع شدند تا تعطیلات را جشن بگیرند. «کار من جادو کردن است» همین جشن است. آنها مجموعه‌ای از داستانک‌ها و نوشته‌هایی هستند که گاه در فضایی رئال و گاه در دنیایی سورئال می‌گذرند و پر‌ هستند از کاراکترهایی دیوانه که می‌خواهند عجیب‌ترین مشکلات را به شیوه خودشان حل کنند؛ گاه موفق می‌شوند و گاه شکست می‌خورند.
آدم‌های زیادی را دیده‌ام که دوست دارند به هر بهانه‌ای، کمی از این دنیای واقعی و کلیشه‌هایش فاصله بگیرند و در فضایی سیر کنند که همه‌چیزش سفت و سخت و استوار نیست. البته قبول دارم که خیلی از اتفاقات این داستان‌ها با منطق رایج، سازگار نیست اما به هر حال این جهان‌بینی دیوانه‌وار دنیای من است. من در این روایت‌ها دنبال فرمول خاصی نبودم. مگر شالوده فیلم‌های بونوئل را همین حضور مسالمت‌آمیز عناصر واقعی و غیر واقعی تشکیل نمی‌دهد؟ مثلا در مسخ کافکا، گرگور سامسا از خواب بلند می‌شود و خود را یک حشره می‌بیند. قصد مقایسه ندارم فقط می‌خواهم بگویم این کار بی‌سابقه نیست. مخاطب به سرعت قوانین این دنیا را کشف می‌کند. برایش عادی می‌شود که مثلا در داستان «خانه شکلاتی‌ام را بخور»، آقای اسماعیلی، گربه‌ای شرور باشد که از چمدان بیرون می‌آید و همدست پیرزنی غاصب به نام کاملیا می‌شود یا در داستان «نفرین ژاپنی‌ها» رئیس شرکت بر اثر یک نفرین، کوچک شود و توی یک گلدان برگ انجیری زندگی کند و همان جا بمیرد.
آنچه می‌نویسیم برآیند زندگی و تجربه‌هایمان و آنچه خوانده‌ایم و آنچه دیده‌ایم است. به نظر من عناصر فانتزی در دنیای واقعی ما حضور ملموسی دارند. در زندگی واقعی‌ام سعی می‌کنم حواسم به این عناصر فانتزی باشد. مثلاً به نگاه یک گربه خسته که روی کاپوت گرم ماشین می‌خوابد و با چشمان نیمه بازش طوری به آدم نگاه می‌کند که انگار دارد می‌گوید «از جلوی چشمام گم شو!»، به تقارن حوادث، به کلاغ سیاهی که هر روز صبح به گلدان‌های روی بالکن سر می‌زند و کشفیات هر روزش را مثل تکه‌های پلاستیک و استخوان توی خاک گلدان می‌ریزد و من هر روز امیدوارم که او به جای این آشغال‌ها، الماسی، چیزی آورده باشد. زندگی من با این فانتزی‌ها گره خورده است. در زندگی شخصی‌ام معمولاً سعی می‌کنم از غم فاصله بگیرم؛ وقتی غم هست، خودم را بزنم به آن راه که یعنی نیست. یک جوری توی ذهنم واقعیت را عوض می‌کنم و آن قدرها خیالباف هستم که بتوانم کم کم خودم را متقاعد کنم که اصل ماجرا همانی است که در ذهن من اتفاق افتاده. این روحیه در نوشته هایم هم تاثیر می‌گذارد. راستش از دست‌کاری کردن واقعیت‌های معمولی و پیش پا افتاده لذت می‌برم. این کار را درباره اتفاقات روزمره هم انجام می‌دهم. معمولاً برای هر ماجرای کوچکی، چند پایان فرضی هیجان‌انگیز در نظر می‌گیرم. من هیچ‌وقت یک آدمکش دیوانه که همسرش از شغلش بی‌خبر است را از نزدیک ندیده‌ام، اما از حضورش در قصه‌ام لذت می‌برم.

*سایه انداختن ذهنیت بر عینیت
به نظرم مخاطب از سایه انداختن ذهنیت بر عینیت بدش نمی‌آید. البته به نظرم هر رمان خوبی حاصل سایه انداختن ذهنیت نویسنده بر عینیت موجود است. چرا که اصلا داستان‌گویی و ترتیب دادن توالی حوادث و نظم دادن به آنها، بر طبق الگوی ذهنی نویسنده شکل می‌گیرد و این توالی و نظم درونی شاید ربطی به دنیای واقعی و منطق خشکش نداشته باشد. مگر آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز یا آرزوهای بر باد رفته‌ بالزاک از شاخص‌های ادبیات رئالیستی قرن نوزده اروپا محسوب نمی‌شوند؟ اما آیا امکان دارد در زندگی عادی خودمان شاهد اتفاقات مشابه این دو رمان (یا بسیاری از رمان‌های بزرگ دیگر) باشیم؟ قبول دارم که در نوع و ژانر داستان‌های من، سایه ذهنیت کمی سنگین‌تر است چرا که از قوانین زندگی عادی نیز کمی فاصله می‌گیرد. به نظرم خواننده به سرعت متوجه می‌شود که تا چه حد و با کدام بخش از روایت من می‌تواند همذات پنداری کند و کجا فاصله بگیرد. در این نوع از داستان، خواننده به شکل متناوب میان همذات پنداری و فاصله‌گذاری در نوسان است و این پروسه به هیچ‌وجه زجر‌آور نیست. بیشتر یک تفریح لذتبخش ذهنی است.

بارها اتفاق افتاده که در مواجهه با واقعیت‌های خشک زندگی، فانتزی حالم را جا آورده است. در مجموع سعی می‌کنم عنصر واقعیت و شیوه تهاجمی‌اش را کنترل کنم. این مساله در نوشته‌هایم هم نمود دارند. در سخت‌ترین شرایط واقع‌نمایانه، کاراکتر داستان می‌تواند از مساعدت عناصر فانتزی سود بجوید، اما این اتفاق در همان چارچوب واقعیت شکل می‌گیرد.


*تحمل زندگی واقعی بدون شوخی و بدون عناصر فانتزی سخت است
فکر می‌کنم تحمل زندگی واقعی بدون شوخی و بدون عناصر فانتزی سخت است. بارها اتفاق افتاده که در مواجهه با واقعیت‌های خشک زندگی، فانتزی حالم را جا آورده است. در مجموع سعی می‌کنم عنصر واقعیت و شیوه تهاجمی‌اش را کنترل کنم. این مساله در نوشته‌هایم هم نمود دارند. در سخت‌ترین شرایط واقع‌نمایانه، کاراکتر داستان می‌تواند از مساعدت عناصر فانتزی سود بجوید، اما این اتفاق در همان چارچوب واقعیت شکل می‌گیرد. جهان محبوب من جهانی است که در آن مرزی بین خیال و واقعیت وجود نداشته باشد. مثل یک جور خواب و رویا که پس از بیداری نمی‌دانی خواب دیدی یا آن را در دنیای واقعی تجربه کردی. مخلوط این فضای رئال و فانتزی را دوست دارم و خیلی وقت‌ها قهرمان قصه‌هایم را ساکن این دنیا می‌کنم. من شیفته همین تلاقی فانتزی با واقعیت هستم. همین پیدا کردن و جست‌وجوی عناصر غیرواقعی در دل واقعیات خشک روزمره.
راستش خیلی طرفدار سنت داستان نویسی اجتماعی در ایران نیستم. هدف من از جمع کردن این داستان‌ها در کنار هم، این بود که به خواننده حس خوبی منتقل کنم. انگار سرنگ در دست گرفته باشم و بخواهم به آنها ویتامینی جدید تزریق کنم. می‌خواستم خواننده، پس از تمام کردن هر داستان احساس سبکی کند. نمی‌خواستم از تلخی‌های تمام نشدنی زندگی که همه مردم با آن آشنا هستند حرف بزنم و آن جملات از زیر کاربن درآمده‌ تکراری را تکرار کنم و بگویم زندگی سخت است، آدم‌ها بی‌رحم و بی‌وفا و بدجنس‌اند و و‌ای داد... در داستان‌های من هم آدم‌ها می‌میرند، آنها گاهی تنها گذاشته می‌شوند و گاهی تنهایی را انتخاب می‌کنند. آنها آدم می‌کشند، دزدی می‌کنند، گروگان می‌گیرند، اما هیچ یک از این «آدم بده‌ها» نمی‌خواهند بگویند دنیا جای بدی است. آنها فقط شانه بالا می‌اندازند و می‌گویند «همینه که هست.» داستان نوشتن یعنی بردن خواننده به دنیایی دیگر. یعنی هدایت تخیل و ذهن او. ادبیات ایران در طی 80 سال گذشته وامدار مساله تعهد اجتماعی بوده است. داستانش طولانی است. نویسنده‌های بزرگ و پرشماری هم در این حیطه ظاهر شده‌اند و به نظرم ظرفیت تکمیل است. این رئالیسم انتقادی حاکم بر این ادبیات گاه با سبک نوشتاری هوشنگ گلشیری و محمود دولت‌آبادی و احمد محمود قوام پیدا کرده و با تئوری‌های رضا براهنی جلا یافته است. تاثیر این بزرگان بر چند نسل از نویسنده‌های ما واضح و آشکار است. اما شخصا به شیوه داستان‌گویی گلی ترقی و زویا پیرزاد یا ایرج پزشکزاد دلبستگی بیشتری دارم. آدم گاهی دوست دارد کتابی در دست بگیرد و فقط قصه بخواند. قصه‌ای جذاب و سرگرم‌کننده که نویسنده‌اش نمی‌خواهد لابه‌لای کلمات فریاد بزند «من آدم باسوادی هستم و می‌توانم حرف‌های مهمی بزنم». بعد از پژوهشی که بر روی رمان‌های دهه 70 و 80 انجام دادم، دیدم چقدر جای فانتزی در ادبیات ما خالی است. پژوهش من بر روی آثار نویسندگان زن بود و خدا می‌داند چند نفر از آنها از بدبختی و تلخی‌ها نوشته بودند. شکی در این نیست که اینها حقایق غم‌انگیز جامعه ما هستند، اما محض رضای خدا کمی به فکر مخاطبان‌مان باشیم و اینقدر این حقایق تلخ (که همه ازش با خبرند) را توی صورتشان نکوبیم. کمی خیالبافی کنیم و از چیزهایی حرف بزنیم که حالمان را خوب می‌کند. اصلاً شخصیت‌های داستان‌مان را به دنیایی ببریم که وجود ندارد و او را خوشبخت کنیم. چه اشکالی دارد که دست‌کم در خیالات‌مان، شوخ و شنگ باشیم و شاد باشیم و دست به انجام کارهایی بزنیم که در دنیای واقعی شدنی نیست. به نظرم بد نیست در کنار این داستان‌های واقع‌گرایانه‌ دردمند اجتماعی، سهم کوچکی هم برای فانتزی در نظر گرفت.
صدایی که از ادبیات معاصر ما شنیده شده عموما ترکیب تعهد اجتماعی و شکست بوده است. نسل جدید نویسندگان و رمان‌نویسان (که بعضی از آنها، بیشتر در فضای وبلاگ‌ها یا شبکه‌های اجتماعی تمرین نوشتن می‌کنند) به نوعی آن بخش تعهد اجتماعی را کمرنگ کرده‌اند و بیشتر به روزمرگی‌ها می‌پردازند، اما همچنان کلید واژه شکست را همراه با خود دارند. می‌دانم که به هرحال شکست از عناصر مهم درام‌پردازی است و بر پایه آن تراژدی شکل می‌گیرد اما می‌توان جایی هم برای ادبیاتی باز کرد که الزاما بر ستون‌های شکست و غم، بنا نشده باشد و در جست‌وجوی صداهای دیگری هم باشد. لازم نیست که همه ادبیات معاصر ما یکسره زیر گنبد شکست و تراژدی جمع شوند.



منبع:
روزنامه ی آرمان