تبیان، دستیار زندگی
همرزم شهید ابراهیم ذوالقدر از از عاشورای همسنگرش می گوید.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عاشورای ذوالقدر


همرزم شهید ابراهیم ذوالقدر از عاشورای همسنگرش می گوید.

شهید ابراهیم ذوالقدر

این رزمنده که بین دوستان و همکاران به حاج علی شهرت پیدا کرده، می گوید: نمی خواهم از من نامی برده شود اگر بر خود واجب دانستم تا لب به سخن بگشایم صرف ادای دین به این شهید بزرگوار است.

سال 64 ، اوایل پاییز بود. جزء گردان مالک اشتر، لشکر 27 محمد رسول الله حضور داشتیم. بچه های گردان از دوستان نزدیک ما بودند که قرار بود برای خط پدافندی اعزام شوند و ماموریتشان را اجرا کنند.

من بصورت شبانه وارد آن جمع شدم و برای اینکه کسی به حضور من مشکوک نشود وارد یکی از سنگرها شدم تا پست بدهم. گردان به سمت منطقه قلاویزان مهران حرکت کرد. وقتی عصر من هم فاطی گردان شدم، گلعلی بابایی گفت: «برو در بین دسته های حسین حکیمی.» به هر ترتیب در تاریکی شب به منطقه قلاویزان رسیدیم اما چون فرصتی نداشتیم، قبل از حضور ما در منطقه هیچ شناسایی صورت نگرفته بود. فاصله بین ایستادن خودروهای حامل تجهیزات با محل استقرار کمی زیاد بود و همین موضوع باعث شد که بچه ها احساس خستگی کنند. با این شرایط رسیدیم به سنگر و صبح در حالی که هوا گرگ و میش در یک سنگری که عقب تر بود مستقر شدیم. در بین کسانی که در آن سنگر بودیم، احمد دهقان و ادیبی مرا می شناختند اما ابراهیم ذوالقدر و حیدر داشی و حسین نماینده مرا نمی شناختند. صبح روز بعد یکی از بچه های سنگر دیگر در حال رد شدن از کنار سنگر ما بود که ابراهیم ذوالقدر او را دید. برخورد صمیمانه ای با او داشت و احوالپرسی گرمی کرد که باعث تعجب من شد. هنوز محاسن ابراهیم ذوالقدر به طور کامل در نیامده بود اما آن لحن خودمانی احوالپرسی او مرا خیلی متعجب کرد اما با خودم گفتم: «درست میشه» و آن موضوع تمام شد.

شهید ابراهیم ذوالقدر

ظهر همان روز ما داشتیم نهار می خوردیم. روزنامه ای بود که به عنوان سفره استفاده می کردیم تصویر حرم امام رضا را چاپ کرده بود که خدام در حال تخلیه ضریح از پول بودند که حجم خیلی زیادی از اسکناس را جمع کرده بودند. ابراهیم ذوالقدر گفت: «چقدر خوب می شد اگه به این پولها دستبرد بزنیم.» من گفتم: «درست میشه!» ابراهیم ذوالقدر سوال کرد: «با مایی؟» من هم گفتم: «خب درست میشه دیگه» ذوالقدر هم گفت: «خب بشه» . این موضوع هم گذشت.

در آن خط هر گردان 10 روز استقرار داشت چون خط از لشکری به لشکر دیگه منتقل می شد و دست به دست می شد اما استقرار ما در آنجا خیلی بیشتر طول کشید و حدود 1 ماه در آنجا بودیم که این موضوع باعث شد در ماه محرم ما در آنجا باشیم. من که خیلی در مراسم های محرم فعالیت داشتم، خیلی ناراحت بودم که نمی توانم آنجا این کارها را انجام بدهم و با خودم خیلی کلنجار می رفتم. در فکرم آمد که در مهران، سوله ای را برای حسینیه استفاده کنیم.

حدود ساعت 1 شب بعد، درست در ساعاتی که نوبت نگهبانی ابراهیم ذوالقدر بود، ناگهان صدای انفجار مهیبی منطقه را فرا گرفت. یکی از کسانی که پست بود ،آمد و گفت: «ابراهیم شهید شد.» من به اتفاق دو نفر از بچه ها رفتیم سنگر و باقیمانده پیکر ابراهیم را جمع کردیم.

به همراه گلعلی بابایی پشت یک وانت که به سمت عقب حرکت می کرد نشستیم و رسیدیم در مقر آن سوله و رفتیم تا از فرمانده گردان اجازه بگیریم. صحبتها شروع شد. حاج نصرت اکبری که فرمانده گردان بود درخواست ما را رد کرد. گفت: «ما در منطقه خط هستیم و اگر بچه ها در یک نقه متمرکز شوند و خمپاره یا بمب به آن نقطه اصابت کند همه از بین می روند و من نمی توانم پاسخگو باشم. ما هم قانع شدیم و برگشتیم. هنگام برگشت با همان وانت در نزدیکیهای ارتفاعات قلاویزان من چند پتو را دیدم که بعد از تخریب یک سنگر بر جای مانده بود. به ذهنم رسید که آن پتو ها را برداریم تا از آن برای آماده کردن یک سنگر برای عزاداری در مقر خودمان استفاده کنیم. پتوها که مشکی رنگ بود از دیوار آویزان کردیم. چند پرچم زدیم و سیاهی نصب کردیم و فضای سنگ خودمان را به حسینیه تبدیل کردیم. از ابتدای محرم محمد طاهری، پور احمد، احمید مفید که برایمان سخنرانی می کرد. 2 بعد از ظهر تا ساعت 5 مراسم طول می کشید و کم کم مراسم پا گرفت و تعداد بیشتری از رزمنده ها در مراسم حاضر می شدند.

شهید ابراهیم ذوالقدر

ابراهیم ذوالقدر در آن مدت صمیمیت ببشتری با من پیدا کرده بود و خیلی به هم نزدیک شده بودیم. قرآن را با علاقه می خواند اما غلط زیادی داشت و من کمتر غلطهای او را می گرفتم و او هم متوجه می شد که من فقط قصد دارم درست کنم نه اینکه بخواهم سوء استفاده کنم. مدتی که گذشت و ارتباط من با ابراهیم ذوالقدر بسیار صمیمی شد. حالات و روحیات شخصی و عرفانی او بسیار فوق العاده بود. روز 6 محرم به من گفت: "علی آقا من یک سوال دارم.گفت: « اگر یک نفر روز عاشورا به شهادت برسد یا در روز دیگر، این چه فرقی داره؟ من گفتم: فرق نمی کند». کل یوما عاشورا کل ارضا کربلا

آن شب عزاداری خیلی خوب بود. بعد از نماز ما همه آمدیم عقب اما ابراهیم ذوالقدر هنوز پای دعا و مناجات بود. دستش را روی سینه اش گذاشته بود و یک سلام عاشقانه داد. من همان جا گفتم: «دیدی درست شد؟» گفت: «درست شد؟» گفتم: «آره دیگه». آن روز گذشت حدود ساعت 1 شب بعد، درست در ساعاتی که نوبت نگهبانی ابراهیم ذوالقدر بود، ناگهان صدای انفجار مهیبی منطقه را فرا گرفت. یکی از کسانی که پست بود ،آمد و گفت: «ابراهیم شهید شد.» من به اتفاق دو نفر از بچه ها رفتیم سنگر و باقیمانده پیکر ابراهیم را جمع کردیم.

ابراهیم در آن روزهای اول خوی لوتی گری داشت اما در آن چند روز محرم به نقطه ای که باید می رسید، رسید و همینطور هم شد که در روز تاسوعا به شهادت رسید.

سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


مطالب مرتبط:

 وقتی آقا داماد به خاطر خدا فرار کرد!

شهید شعبانعلی کاظمی