تبیان، دستیار زندگی
یکی از اصلی ترین نقش های داستان های شاهنامه، پهلوان است. پهلوان در شاهنامه نماینده مردمی است که در صحنه سیاسی حضور دارند تا شاه هیچ جایی برای استبداد نداشته باشد. اگر چه کار اصلی پهلوان حراست و حفاظت از کشور است اما وظیفه او تنها این نیست، او می تواند راه
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

به دنیا آمدن زال

داستان منوچهر، بخش دوم

یکی از اصلی ترین نقش های داستان های شاهنامه، پهلوان است. پهلوان در شاهنامه نماینده مردمی است که در صحنه سیاسی حضور دارند تا شاه هیچ جایی برای استبداد نداشته باشد. اگر چه کار اصلی پهلوان حراست و حفاظت از کشور است اما وظیفه او تنها این نیست، او می تواند راهنمای شاه باشد تا او پیمان نشکند، به بیراهه نرود و اصول مملکت و کشور داری را زیر پا نگذارد.

آسیه بیاتانی -بخش ادبیات تبیان
زال وسیمرغ

یکی از این پهلوانان، زال فرزند سام است. زال دردوران منوچهر به دنیا می آید و تبدیل به یکی از پهلوانان بی بدیل شاهنامه می شود و داستان زندگی و بزرگ شدنش هم یکی از هیجان انگیزترین داستان های شاهنامه است. در این مقاله و در ادامه داستان منوچهر، داستان به دنیا آمدن زال را با هم می خوانیم.

کنون پرشگفتی یکی داستان/ بپیوندم از گفتهء باستان

نگه کن که مر سام را روزگار/ چه بازی نمود ای پسر گوش دار

نبود ایچ فرزند مرسام را/ دلش بود جویندهء کام را

نگاری بد اندر شبستان اوی/ ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی

از آن ماهش امید فرزند بود/ که خورشید چهر و برومند بود

ز سام نریمان همو بارداشت/ ز بارگران تنش آزار داشت

سام نریمان هیچ فرزندی نداشت و خواهان فرزند و آرام دلی بود. در میان همسران او نگاری زیبا روی وجود داشت که سام امیدوار بود از آن فرزندی زیبا و برومند داشته باشد. زمان زیادی نمی گذرد که زن از سام باردار می شود و چون زمان بارداری به پایان می رسد، پسری به دنیا می آید که چهره اش مثل آفتاب و نیرومند و تندرست است اما موی سرش تماما سفیدست. به دنیا آمدن پسر را تا یک هفته از سام مخفی نگه می دارند و کسی جرات آن را ندارد که به سام بگوید که چنین فرزندی به دنیا آمده است.

سرانجام دایه سام که زنی پر دل و جرات است به نزد او می رود و می گوید:

پس پردهء تو در ای نامجوی/ یکی پور پاک آمد از ماه روی

تنش نقرهء سیم و رخ چون بهشت/ برو بر نبینی یک اندام زشت

از آهو همان کش سپیدست موی/ چنین بود بخش تو ای نامجوی

شب هنگام دوباره به خواب می بیند که که جوانی زیبا روی از سمت هند پیش می آید و سپاهی انبوه به دنبال دارد و دو موبد در دو طرف او حرکت می کنند. یکی از آن دو موبد با سردی و سرزنش به سام می گوید: چرا دیده از شرم خداوند شسته و بنده ناپاک او شده ای؟ اگر قرار باشد که دایه و نگهبان فرزند تو یک مرغ باشد، پس پهلوانی تو دیگر به چه کار می آید؟

دایه به سام مژده می دهد که همسر زیبایش پسری تندرست و قوی به دنیا آورده که بسیار زیباست و تنها عیب او این است که موی سر و اندامش سفید است. سام به شبستان می رود و پسر را با چهره ای سرخ و موی سپید می بیند، نا امید شده و از ترس سرزنش بدخواهان و بداندیشان هراسان می شود و به درگاه خدا می نالد که مرتکب چه گناهی شده است که چنین عقوبتی داشته است. آنگاه در حالی که بسیار خشمگین است دستور می دهد که کودک را به دامنه کوه البرز که جایگاه سیمرغ است برده و او را همان جا رها کنند.

کودک شیرخواره مدام گریه می کند و سر انگشتان خود را می مکد، از طرفی بچه های سیمرغ گرسنه شده اند و سیمرغ در طلب غذا از آشیانه خود پرواز می کند و کودک را می بیند. او را برمی گیرد و به عنوان غذای بچه های خود به لانه می برد.

یزدان پاک مهری از زال بر دل سیمرغ می افکند و آوایی از غیب به گوش او می رساند که نگهدار کودک باش و او را از گزند دشمنان در امان بدار، زیرا از نسل او مردی به دنیا می آید که پشت و پناه ایران و نگهبان تاج و تخت پادشاهان است.

سیمرغ کودک را به لانه خود می برد و او را بزرگ می کند. چند سالی از این واقعه می گذرد آن کودک تبدیل به جوانی برومند می شود. جذابیت و تنومندی جوانی که در قله کوهی زندگی می کند توجه همگان را به خود جلب کرده و این خبر گوش به گوش به سام می رسد.

سام شب خوابی می بیند که سواری از هندوستان آمده و خبر فرزند برومندش را به او می دهد. خواب را برای سام اینگونه تعبیر می کنند که تو باید به جستجوی فرزند برخیزی چرا که او را از خود طرد کرده و پیمان با خداوند را شکسته ای، بهتر است که با یافتن او خداوند را از خود خشنود سازی.

سام مصمم می شود که فرزند خود را پیدا کند. شب هنگام دوباره به خواب می بیند که که جوانی زیبا روی از سمت هند پیش می آید و سپاهی انبوه به دنبال دارد و دو موبد در دو طرف او حرکت می کنند. یکی از آن دو موبد با سردی و سرزنش به سام می گوید: چرا دیده از شرم خداوند شسته و بنده ناپاک او شده ای؟ اگر قرار باشد که دایه و نگهبان فرزند تو یک مرغ باشد، پس پهلوانی تو دیگر به چه کار می آید؟

اگر موی سفید برای فرزند عیب است، موی تو هم همه سفید شده است، پس از خداوند بیزار شو که موی تو را سفید کرده است. پسر را با این تصمیم ناروا از خودت دور کردی، اما خداوند او را رها نکرد و در کنار یک مرغ او را پرورش داد.

چنان دید در خواب کز کوه هند/ درفشی برافراشتندی بلند

جوانی پدید آمدی خوب روی/ سپاهی گران از پس پشت او

بدست چپش بر یکی موبدی/ سوی راستش نامور بخردی

یکی پیش سام آمدی زان دو مرد/ زبان بر گشادی بگفتار سرد

که ای مرد بیباک ناپاک رای/ دل و دیده شسته ز شرم خدای

ترا دایه گر مرغ شاید همی/ پس این پهلوانی چه باید هم

گر آهوست بر مرد موی سپید/ ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید

پس از آفریننده بیزار شو/ که در تنت هر روز رنگیست نو

پسر گر به نزدیک تو بود خوار/ کنون هست پروردهء کردگار

کزو مهربانتر ورا دایه نیست/ ترا خود به مهر اندرون مایه نیست

سام سراسیمه از خواب بر می خیزد، سپاهی فراهم کرده و به جستجوی فرزند می رود.

ادامه دارد ...


منابع:
شاهنامه فردوسی، حکیم ابولاقاسم فردوسی، بر پایه چاپ مسکو
حماسه سرایی در ایران، ذبیح الله صفا