جزوهی شهید مصطفی چمران، کتاب شد
خاطرات کوتاهی از شهدای دفاع مقدس (3)
درس ترمودینامیک ما با یک استاد سختگیر بود. آخر ترم، نمرهاش از امتحان شد هفده و نیم و از جزوه، چهار. همان جزوه را بعداً چاپ کردند. در مقدمهاش نوشته بود «این کتاب در حقیقت جزوهی مصطفی چمران است در درس ترمودینامیک.» (خاطرهای از زندگی شهید مصطفی چمران)
ریاضیاش خیلی خوب بود. شبها بچهها را جمع میکرد کنار میدان سرپولک؛ پشت مسجد به آنها ریاضی درس میداد. زیر تیر چراغ برق. (شهید مصطفی چمران)
***
روز سوم عملیات بود. حاجی هم میرفت خط و برمیگشت. آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا کردیم. سر نماز عصر، یک حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند. مسئلهی دوم حاج آقا تمام نشده، حاجی غش کرد و افتاد زمین. ضعف کرده بود و نمیتوانست روی پا بایستد. سرم به دستش بود و مجبوری، گوشهی سنگر نشسته بود. با دست دیگرش بیسیم را گرفته بود و با بچهها صحبت میکرد؛ خبر میگرفت و راهنمایی میداد. این جا هم ولکن نبود. (شهید همت)
***
با محمد علی داشتیم میرفتیم جایی. پیچیدم توی یک خیابان یک طرفه. زد روی پام و گفت: داری گناه میکنیها! توی جمهوری اسلامی، این کار تو، خلافه قانونه. قانون هم که رعایت نکنی، گناه کردی. مثل اینکه نمازت عمداً قضا بشه! هیچ فرقی هم نمیکنه... (خاطرهای از زندگی شهید محمدعلی رهنمون)
***
درس ترمودینامیک ما با یک استاد سختگیر بود. آخر ترم، نمرهاش از امتحان شد هفده و نیم و از جزوه چهار. همان جزوه را بعداً چاپ کردند. در مقدمهاش نوشته بود «این کتاب در حقیقت جزوهی مصطفی چمران است در درس ترمودینامیک.» (خاطرهای از زندگی شهید مصطفی چمران)
***
***
برای سرکشی بچهها به سنگرها سر میزد. داشتیم صبحانه میخوردیم. میدانستم چند روز است که چیزی نخورده. آنقدر ضعیف شده بود که وقتی کنار سنگر ایستاد، پاهایش میلرزید. بهش گفتم: حاجی جون! بیا یه چیزی بخور.
نگاهم کرد و گفت: خدا رزق دنیا رو روی من بسته، من دیگه از دنیا سهم غذا ندارم. این رو گفت و از سنگر رفت بیرون. ساعتی نگذشته بود که خبر شهادتش رو شنیدم... (خاطرهای از زندگی شهید محمد ابراهیم همت)
***
همیشه، مرتب و آراسته میگشت، اما دنبال خرید نبود. تا جایی که خواهرها به او اعتراض میکردند: چرا چیزی برای خودت نمیخری؟ طاهره جواب میداد: پس اینها که دارم، چیه؟ میگفتند: آخر پولهایت را چکار میکنی دختر؟! و طاهره میخندید و از جواب طفره میرفت. بعدها فهمیدیم که پولهایش را، خرج دوستان و همکلاسیهایی میکند که اوضاع زندگیشان چندان رو به راه نبود. برایشان لوازمالتحریر میخرید. کیف و کفش و حتی خوراکی زنگ تفریح. گاهی وقتها، حتی به خانوادههایشان هم کمک میکرد. اینها را دیر فهمیدیم. وقتی در برگزاری مراسم شهادتش، دوستانش دسته دسته میآمدند و با جان و دل، کمکمان میکردند و میگفتند: هرچه قدر کمک کنیم، عوض خوبیهای طاهره نمیشود. (شهیده طاهره هاشمی)
***
دور تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت «تا یادم نرفته این رو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یک تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یک مقدار از گندمها از بین رفته. بگید بچهها ببینن چه قدر از بین رفته، پولش رو به صاحبش بدین.» (شهید خرازی)
***
رفته بود کویر، میخواست راه رفت و آمد قاچاقچیان رو ببنده. همون جا با مشکل آب مردم روستا آشنا شد. قناتهای روستا خشکیده بود، باید لایه روبی میشدند. ماشینش رو فروخت. با پولش امکانات خرید و قناتها رو تعمیر کرد. مشکل حل شد و آب روستا راه افتاد. (خاطرهای از زندگی سردار شهید علی معمار)
***
هوا خیلی سرد بود. صبح زود رفتم نون بگیرم. تا اومدم از خونه برم بیرون، دیدم پسرم توی کوچه خوابیده. بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟ سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم. گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم؟ گفت: مادر جون! گفتم نصف شبی خوابیدین. ممکنه با در زدن من نگران بشین. واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم، پشت در خوابیدم که صبح بشه... (راوی: مادر شهید خوانساری)
باشگاه کاربران تبیان - ارسالی از: neka57
برگرفته از انجمن: فرهنگ پایداری
مطالب مرتبط:
شهید بابایی: من فخر فروشی نمیکنم
نکات خواندنی از روحیات شهید خرازی