تبیان، دستیار زندگی
فرودگاه بین المللی امام (ره) برای خیلی ها، فقط یک فرودگاه نیست؛ جایی است که روزی از تمام داشته ها و خواستنی ها دل بریده اند. برای برخی یادآور غصه جدایی است و برای برخی، یادآور هیجانی بزرگ در دلشان برای کشف دنیایی جدید.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فرودگاهی پر از خاطرات تلخ و شیرین


فرودگاه بین المللی امام (ره) برای خیلی ها، فقط یک فرودگاه نیست؛ جایی است که روزی از تمام داشته ها و خواستنی ها دل بریده اند. برای برخی یادآور غصه جدایی است و برای برخی، یادآور هیجانی بزرگ در دلشان برای کشف دنیایی جدید.

هواپیما

درست چهار سال پیش بود که با گرفتن نتیجه پذیرش دانشگاه صدای جیغ و فریاد شادی‌مان خانه را پر کرد و من بند و بساطم را ریختم در یک چمدان و دل را به دریا زدم. یک هفته‌ای می‌شد که چمدان من وسط پذیرایی باز بود و هرکه هرچه به ذهنش می‌رسید در آن می‌ریخت. از کیسه‌های کوچک آجیل و زرشک و هر آنچه می‌دانستیم هوس خواهم کرد، تا قاب عکس مادربزرگ و چادر نمازی که مامان با دستان خودش دوخته بود. دو ساعت مانده بود به رفتن که زیپ چمدان بالأخره بسته شد! زندگی‌ام را چپاندم در یک چمدان 30 کیلویی و انداختمش توی صندوق عقب ماشین و پنج نفری راهی فرودگاه شدیم.

هیجان زیادی در دلم بود، هرچند همه چیز آماده بود و می‌دانستم دلیلی برای نگرانی نیست. بلیط و پاسپورتم در دستم بود، خانواده‌ام خوشحال بودند، تمام مدارک پزشکی و ثبت نام دانشگاه حاضر و آماده بود، اما دلم آرام نمی گرفت. مامان مدام دعا می‌خواند و پشت سر هم توصیه‌هایی که یادش می‌افتاد را در گوشم می‌گفت. من هم همه را گوش می‌دادم و حتی یک بار نگفتم مامان جان! این بار صدم است این نکته را می‌گویید!

زندگی مستقل من از آن روزی شروع شد که چمدانم را در خانه‌ای خالی گذاشتم و برای آنکه دلم نگیرد بلافاصله کوله پشتی‌ام را انداختم روی دوشم و سوار اولین اتوبوس شدم تا گشتی در شهر بزنم. بعد برای خودم یک میز تحریر کوچک خریدم و تا شب مشغول پیچ و مهره کردن تخته‌هایش شدم. شب که لپ تاپ را روشن کردم تنهایی‌ام را باور کردم؛ همان موقعی که مادر و پدر و خواهر و برادرم سعی می‌کردند به هر زحمتی خودشان را در کادر کوچک دوربین لپ‌تاپ بگنجانند تا من باور کنم تنها نیستم و دلم نگیرد.

نمی دانم این داستان رفتن‌ها و رفتن‌ها و رفتن‌ها چقدر برای خانواده‌ها تکراری است. اما این را می‌دانم که «تنهایی» هرگز عادت نمی‌شود. من هم بار اولی که رفتم، بیش از یک سال خانواده‌ام را ندیدم. به ظاهر عادت کرده بودم: صبح‌ها بلند شوم کارهایم را بکنم، درس‌هایم را بخوانم، شاد باشم، به تفریحات و گردشم برسم، خرید منزل بکنم، غذا درست کنم؛ از قضا خیلی هم خوشحال و راضی بودم. اما این را هم می‌دانم که چقدر برایم مهم بود که بدانم در تهران چه خبر است: امروز عمه به خانه‌مان می‌رود، امشب خواهرم اسباب‌کشی می‌کند، دیشب برف بارید، و این‌ها یعنی هیچ چیز عادت نشده است.

تنها بودن و تنها زندگی کردن، یاد گرفتنی است. تنها که باشی، به مرور زمان یاد خواهی گرفت چگونه گلیمت را از آب بیرون بکشی، چگونه از پس بالا و پایین زندگی‌ات بر بیایی و تسلیم نشوی، این‌ها را یاد خواهی گرفت، اما عادت نخواهی کرد

کاری به کشور و شهرش ندارم، زندگی آنجاست که دل، خوش باشد؛ وقتی که دلت همان جایی باشد که پایت است. نمی‌شود پایت جایی باشد، دلت جای دیگر، آن‌وقت فکرت بین این دو جا آشوب به پا خواهد کرد.

دو، سه سال بعد که درسم تمام شد، با یک چمدان کوچک سوغاتی برگشتم. دیگر خبری از زندگی فشرده شده در یک چمدان 30 کیلویی نبود که مدام دنبال خودم بکشانم، به همان‌جایی می‌رفتم که زندگی‌ام آن‌جا بود؛ یعنی آدم‌هایی که وقتی تأخیر چندساعته پروازم را دیدم و گفتم نیمه شب می‌رسم، شما نیایید دنبالم من با آژانس می‌آیم چیزی نگفتند، اما وقتی 4 صبح وارد سالن فرودگاه شدم، چهره خندان همه‌شان را دیدم که آمدنم را به انتظار نشسته بودند.

انسان نیازمند دوست داشتن و دوست داشته شدن است و در هر کشوری که باشد زندگی تنها را تاب نخواهد آورد. اصلاً خوبی ما ایرانی‌ها این است که به تنهایی عادت نمی‌کنیم! عادت نمی‌کنیم غذایمان را تنها بخوریم، تنها به تفریح برویم، تنها فکر کنیم، تنها بخندیم و تنها غصه بخوریم. رابطه با دیگران، خاطرات مشترک، غم و شادی‌های مشترک، همدلی‌ها و هم‌صحبتی‌ها بخش بزرگی از بودن انسان‌هاست. تنها بودن و تنها زندگی کردن، یاد گرفتنی است. تنها که باشی، به مرور زمان یاد خواهی گرفت چگونه گلیمت را از آب بیرون بکشی، چگونه از پس بالا و پایین زندگی‌ات بر بیایی و تسلیم نشوی، این‌ها را یاد خواهی گرفت، اما عادت نخواهی کرد.

قوی بودن خوب است، زندگی مستقل ، فکر مستقل و تصمیمات مستقل خوب است. خوب است بتوانی برای آینده بهتر در تحصیل یا کار یا هرآنچه برایت ارزش دارد تصمیمات بزرگ بگیری و گاهی تنها بمانی. اما فقط تلاش نکنید خودتان را به این تنهایی عادت دهید. نفس شما تغییر نخواهد کرد. شما هرکجا که باشید، فرسنگ‌ها دورتر هم که باشید، دلتان دنبال کسی خواهد بود که دوستتان بدارد و خیالتان را راحت کند که تنها نیستید. این دلبستگی‌ها را به زور از خودتان نگیرید. اگر شما هم به هر دلیل دور می‌شوید، بگذارید دلتان اینجا بماند. اصلاً دلتان را به همان قاب کوچک دوربین لپ‌تاپ خوش کنید و بی‌خیالش نشوید. شاید روزی قدم‌هایتان شما را همان‌جایی ببرد که دلتان آن‌جاست. همیشه یادتان باشد آن روزی که رفتید، کسی پشت پایتان یک کاسه آب ریخت به امید آنکه برگردید.

 راضیه کتابچی

بخش خانواده ایرانی تبیان


مطالب مرتبط:

هنر سازگار شدن با تغییرات

انگیزه را به زندگی برگردان

همه آرزوشونه جای تو باشن!

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.