همه خوابند
داستانی از صدیقه کاظمی، داستان نویس افغان و برنده رتبه سوم در ششمین جشنواره قند پارسی
علی و مرضیه خوابیدهاند. مادر هنوز بیدار است. ژاکت قرمز قدیمیاش را باز کرده و میخواهد برای مرضیه شال گردن میبافد. این کار چند شبش شده است. بوی اسپند و صدای ترق و تروق آن و ترس از پرش دانههای اسپند روی صورتم خواب را از سرم پراند. این اتاق مثل یک آکواریم خالی است. جای ماهیهایش خالی پسر!
خوش به حال اصغر، یک تُنگِ پر از ماهی کپی دارد و گاهی بس ماهیهایش زیاد میشود، آنها را توی آب جدول خالی میکند. دو روز پیش ماهیهایش را دسته جمعی کشت! توی تُنگش یک کیسه نمک ریخت. دلم برایشان سوخت. دلم برای مادر هم میسوزد. مادر اصغر مرا که دید، فکر کرد نمیفهمم. آهسته لبش را گزید و گفت: «طفلکی بچهها، بعد از پانزده سال فیل پدرشان هوای هندوستان کرده».
فکرش را بکن پسر، فیل داشته باشی چه کارها که نمیشود با آن کرد. امشب پدر پیش جمیله است. آنجا چهکار میکند که اینجا نمیتوانست بکند؟ مادر بالای سرمان اسپند دود میکند تا ما هم چشم نشویم. مادر بزرگ میگوید، زندگی ما را چشم کردهاند. اگر مردم، من و مرضیه وعلی راهم چشم کنند، مادر تنها میماند و بابا ما را هم میبرد پیش جمیله!
مرضیه غلتی میزند و پتو را از روی خودش پس میزند. لبخند روی لبش چهقدر شبیه لبخند ماهیهاست. خوابم نمیآید. به مادر گفته بودم: «حالا هم وقت بچهدار شدنه؟»
مادر گفته بود: «شاید محبت این بچه، مهر جمیله را از دل پدرت بیرون کنه».
مادر، باد کرده، مثل ماهیهای اصغر. زن همسایه به مادرم میگفت: «ورم بچه از خود بچه بیشتر روی مادر فشار میآره».
وقتی مرضیه توی شکم مادرم بود، من خیلی کوچک بودم. یادم نمیآید، ولی علی را که حامله بود، ورم نداشت. آن هم این قدر تابلو!
گاهی فکر میکنم از بس مادرم باد کرده، پدرم جمیله را گرفته. اگر زن من هم اینقدر باد کند، خجالت میکشم با او راه بروم. خانم فاطمی و معصومه خانم صف نانوایی میگفتند: «راضیه خانم با آن همه کمالات و اهل هنر کجا و جمیله از خدا بیخبر کجا»
مادر بزرگم هی مینالد و میگوید: «دخترم غم باد گرفته».
مادر به رویش نمیآورد. صبحها چشمهایش از زور ورم باز نمیشود. یک جوش گنده چرکین روی بینیاش سبز شده است. به مادرم گفتم: «بینیات دو طبقه شده نمیخواهی بترکانیش؟»
فکرش را بکن پسر! چند تا از این دانههای پر آب چرکین، روی هم سبز بشود، میشود خرطوم فیل؟
مادر به رویش نیاورد و شاید فکر مرا خواند و میلهای بافتنیاش را جابهجا کرد و گفت: «چیزی گفتی؟»
با ترس گفتم: «نه».
نمیخواستم ناراحتش کنم. فقط خواستم از تو فکر بیرون بیاید. همین طور گوشهای مینشیند و زیر لب با خودش نجوا میکند. پدر همیشه میگفت: «مرد باش پسرم! برای مرد بودن نباید از زنت کم بیاوری».
اصغر هیچ وقت کم نمیآورد. از زیر در، سایه روشنی دیده میشود. بلند میشوم از قفل در نگاه میکنم، او لباسهای مجلسیاش را روی خانه پخش کرده و یکی بعد از دیگری جلوی شکم بالا آمدهاش میگیرد و روی نوک پا میچرخد. یک کم دلم شور افتاده پسر! کاش مادر گریه میکرد یا سر پدر جیغ میزد و خودش را خالی میکرد. خیلی وقت است مادر نقاشی نمیکند، با آنکه نقاشیاش خوب است و دوستانش سرزنشش میکنند که هنر را رها کرده و چسبیده به خانهداری. مادر میگوید: «حس و حال نقاشی ندارد». برای اینکه او را خوشحال کنم، تخته طراحیاش را یواشکی برداشتم، تا از تُنگ پر از ماهی اصغر نقاشی کنم، اما نقاشیام خوب نیست و پشیمان شدم. تخته طراحی چه هیبتی دارد، پسر! آدم اگر واقعاً نقاش نباشد، خجالت میکشد توی دستش بگیرد. کوچک هم نیست که بشود قایم کرد. کاش میتوانستم به مادرم کمک کنم یا حداقل بفهمم چهکار کنم از این حال و هوا بیرون بیاید. راستش پسر! مادر فرار میکند از فکرهای خودش و حرفهای مردم! مادر بزرگ میگوید: «در دروازه را میشود بست، در دهان مردم را نه».
دیشب من و مرضیه به ترتیب از توی قفل در، داخل اتاق را نگاه میکردیم. مادر، علی را نشانده روی زانویش و پدر طاقباز دراز کشیده بود و داد میزد: «آدم که نکشتم زن گرفتم».
من و مرضیه سر نوبت دعوایمان شد و مرضیه گفت: «هیس ببینم چی شد».
مادر آهسته گفت: «فکر میکنی نکشتی، تو همه چی رو در من کشتی».
من هم مثل پدر چیزی از حرفهای مادرم نفهمیدم. فقط میدانم اصغر با ریختن نمک توی تُنگ ماهیاش، همه آنها را کشت. من خیلی ناراحت شدم. تصورش را بکن پسر! آن همه ماهی مرده. اصغر با خونسردی گفت: «هم زیاد بودند و هم تکراری. برای تنوع از شرشان خلاص شدم».
به چشمهای اصغر خیره شدم و گفتم: «شکل شکل هم که نبودند بالههاشون، رنگشون، شنا کردنشون. با هم فرق داشت».
مرضیه انگشتهای پایم را لگد کرد و همانطور پایش را گذاشته بود روی انگشتهای پایم و دلم میخواست یک سیلی بخوابانم توی گوشش، که پدرم فریاد زد: «همیشه خودت را برایم میگرفتی همیشه توی فامیل تعریف و تمجید از تو بود چهقدر خواستم خودم را لایقتر از تو نشان بدهم، اما تو ضایعم میکردی».
مادر استکان چای پدر را پر کرد و پدر به پهلو چرخید و دستش را ستون سرش کرد. من هم که انگشتهایم کرخت شده و درد گرفته بود، مرضیه را محکم هل دادم و افتاد روی زمین و گریهاش درآمد و پدر هم با عصبانیت داد زد: «خفه میشوید یا بیایم».
اصغر میگوید: «وقتی ماهی مادر میخواهد بچهدار شود، باید از بقیه جدایش کنی تا با ماهیهای دیگر بچههایش را نخورد».
از پشت در ماندن، خسته شدم. باید در را باز کنم و کاری کنم که مادر بغضش بشکند. نمیدانم اگر از ماهیهای اصغر بگویم، غصههایش را فراموش میکند یا نه. دستگیره را فشار میدهم. مادر متحیر نگاهم میکند و میپرسد: «بیدارت کردم؟»
میگویم: «نه».
به مادرم میگویم: «وقتی بچه ماهیها، به دنیا میآیند، مادرشان درد میکشند؟»
مادر میگوید: «نمیدانم».
میگویم: «اصغر میگه نه بابا! درد کجا بود».
مادر اخمی میکند و میگوید: «اصغر علم غیب داره؟»
میگویم: «اصغر میگوید اگر درد میکشیدند، بچههایشان را نمیخوردند».
این حرف را که میگویم، مادر حالش به هم میخورد و میدود به سمت دستشویی و بعد صدای گریه.
منبع: لوح